۱۳۸۶ آذر ۲۰, سه‌شنبه

تضادهای موجود در برآورد اطلاعاتی ملی آمریکا

--

متوجه نمی شوم چرا برآورد اطلاعاتی ملی آمریکا، NIE در رابطه با برنامه اتمی ایران که بعد از گذشت یک هفته همچنان در صدر اخبار مربوط به ایران در رسانه های گروهی دنیا قرار دارد چنین در رسانه های ایرانی و وبلاگهای فارسی زبان خارج از کشور مورد بی توجهی قرار گرفته است. با توجه به زمان انتشار این گزارش و تبعات دراز مدت نتیجه گیریهای آن بر ایران، به گمانم باید بسیار بیشتر و موشکافانه تر به این گزارش مهم پرداخت و از دنبال کردن تحلیلها و مطالب خبری مربوط به آن غافل نشد.
اجازه بدهید بحث راجع به دلایل انتشار این گزارش را فعلا به کناری نهیم و به نقد خود آن بپردازیم، چرا که گمانه زنی راجع به دلایل انتشار این برآورد اطلاعاتی فعلا تا مدتها ادامه خواهد داشت و شاید هم تا مدتها ابعاد کامل علل انتشار آن در این زمان حساس روشن نگردند.
من این گزارش را تا بحال چندین بار بدقت بررسی کرده ام و تقریبا تمامی تحلیلها و گزارشهایی که در حمایت و یا مخالفت با آن منتشر شده را نیز مطالعه کرده ام. با در نظر گرفتن تمامی جوانب بزرگترین ایراد این گزارش را در تناقضی می بینم که در نتیجه گیریهای آن در رابطه با تعریف «برنامه تولید سلاحهای هسته ای» و همینطور«نیات و مقاصد »ایران وجود دارد.
برآورد اطلاعاتی ملی آمریکا، NIE در همان اولین بند خود اظهار می دارد «ما با اطمينان زياد قضاوت مي‌كنيم كه در پائيز سال 2003 تهران برنامه سلاحهای هسته ای خود را متوقف كرد (پاورقي 1) و سپس در پاورقي 1 می گوید: « در تدوين اين برآورد منظور ما از برنامه سلاحهای هسته ای فعاليت ايران در زمينه تسليحات و طراحي سلاح هسته‌اي [کلاهکهای اتمی بطور اخص] و فعاليت سري تبديل اورانيوم و غني ‌سازي اورانيوم است و منظور ما فعاليت اعلام شده غيرنظامي ايران در زمينه تبديل و غني ‌سازي اورانيوم نيست.» اما همین گزارش در بند D خود صحبت قبلی خود را نقض می کند و می گوید:«نهادهاي ايراني به توسعه توانايي‌هايي ادامه مي‌ دهند كه مي‌‌تواند در صورت تصميم‌ گيري لازم، براي توليد سلاحهای هسته ای به كار روند. به عنوان مثال، برنامه غني ‌سازي اورانيوم غير نظامي ادامه دارد. ما همچنين با اطمينان زياد ارزيابي كرده‌ايم كه از پائيز 2003 ايران تحقيقاتي را براي توسعه پروژه‌هايي كه كاربرد تجاري و متعارف دارند انجام داده است كه برخي از آنها مي‌توانند همچنين كاربرد محدود در زمينه سلاحهای هسته ای داشته باشند.»
گزارش ابتدا می گوید منظور ما فعاليت اعلام شده غيرنظامي ايران در زمينه تبديل و غني ‌سازي اورانيوم نيست ولی چند پاراگراف آنطرف تر خود اعتراف می کند همین برنامه های غیر نظامی می توانند قسمتی از برنامه های نظامی تولید سلاح هسته ای باشند. حال سوال اینجاست که اگر این توانايي‌ها همچنان ادامه دارند و می توانند قسمتی از برنامه تولید سلاحهای هسته ای نیز باشند پس چطور می توان نتیجه گرفت که برنامه تولید سلاحهای هسته ای ایران بطور کامل متوقف شده است؟ این نکته را می توان در حقیقت بزرگترین ایراد موجود در این گزارش بحساب آورد.
مسئله بعدی گمانه زنی این گزارش در رابطه با نیات و مقاصد ایران است که در این زمینه نیز بین دو بند تضاد اساسی وجود دارد. NIE در اینباره ابتدا می گوید: «ما با اطمينان متوسط ارزيابي مي‌كنيم كه تهران برنامه سلاحهای هسته ای خود را تا اواسط سال 2007 از سر نگرفته اما نمي‌دانيم كه مقاصد كنوني آن تولید سلاحهای هسته ای است يا خير.» و سپس در همان صفجه دو خط پایین تر اظهار می دارد: «تصميم تهران به توقف برنامه سلاحهای هسته ای نشان دهنده اين امر است كه اين كشور اراده كمتري براي توسعه سلاحهای هسته ای نسبت به آنچه كه از سال 2005 پيش ‌بيني مي‌كرديم، دارد.» سوال بعدی من در اینجا این است که اگر مشخص نیست که مقاصد كنوني ایران تولید سلاحهای هسته ای است يا خير، چطور می توان نتیجه گرفت ایران اکنون اراده كمتري براي تولید سلاحهای هسته‌اي نسبت به گذشته دارد؟
برای روشن تر شدن مورد دوم، اجازه دهید کمی بیشتر توضیح دهم. خط بین یک برنامه صلح آمیز هسته ای و یک برنامه نظامی هسته ای خط بسیار باریکی است. اولا تمامی رآکتورهای هسته ای با سوزاندن پلوتونیوم و اورانیوم غنی شده تولید انرژی می کنند. ضمن اینکه می توان از آنها برای تولید پلوتونیوم هم استفاده کرد (پلوتونیوم هم می تواند بعنوان سوخت برای رآکتور و هم در سلاح اتمی مورد استفاده قرار گیرد.) علاوه بر این بسیاری از تخصصهای مهم در زمینه دانش هسته ای نظیر برنامه سازی کامپیوتر، مواد بکار رفته، طراحی، متالورژی و مهندسی شیمیایی، الکتریکی و سیستمهای رایج در هر دو برنامه نظامی و غیر نظامی تقریبا یکسان هستند. این که این که چه مقدار زمان لازم است تا کشوری بتواند به فنآوری کامل در موارد یاد شده برای تولید انرژی صلح آمیز هسته ای و یا تولید سلاح هسته ای دست پیدا کند بستگی به فاکتورهایی نظیر دستیابی آن کشور به مواد لازم نظیر اورانیوم غنی شده و یا سطح تخصص دانشمندان آن کشور در زمینه های فنی برنامه اتمی، نظیر برنامه غنی سازی اورانیوم و تکمیل چرخه سوخت دارد.(توضیحاتم در این زمینه را از این گزارش برداشت کرده ام. اگر مایل به اطلاعات بیشتری در این رابطه هستید پیشنهاد می کنم آنرا حتما بخوانید.)
از این رو درنهایت دیر یا زود حتی دولتی که سرگرم تکمیل برنامه صلح آمیز هسته ای است به نقطه ای خواهد رسید که اگر تصمیم بگیرد خواهد توانست در کوتاه مدت قادر به تولید سلاح هسته ای شود. پس سوال اصلی را می توان چنین مطرح کرد: آیا در زمینه برنامه اتمی می توان نیات و مقاصد حکومت اسلامی ایران را حدس زد و مهمتر از آن آیا می توان به این حکومت اعتماد کرد؟
جواب بسیار روشن است: خیر. جمهوری اسلامی حکومتی است که حتی به قراردادها و تعهدات بین المللی که خود آنها را امضا می کند پایبند نیست و در این مورد تفاوتی هم بین این دولت و دولت قبلی وجود ندارد چرا که در جمهوری اسلامی تصميم گیری با فرد نیست، بلکه با نظام است.
همین دیروز حسن روحانی مذاکره کننده پیشین ایران در دولت خاتمی علاوه بر عنوان کردن همین مسأله نحوه تصمیم گیری در جمهوری اسلامی در قبال پرونده اتمی، به روزنامه جام جم چنین گفت:« ما تعليق داوطلبانه و موقت را به اين دليل پذيرفتيم که با تعليق موقت يک بخش و آرام کردن فضاي بين المللي، بقيه زيرساخت هاي هسته اي کشور را تکميل کنيم. من خودم چند نوبت در ديدار با مسوولان فني تاکيد کردم که هر زمان شما آمادگي غني سازي داشتيد، اعلام کنيد تا ما تعليق را بشکنيم. تعليق يک چتر لازم بود تا زير آن چتر بتوانيم فناوري هايمان را کامل کنيم....» این در حالی است که طبق توافقنامه پاریس ایران تعهد داده بود از ادامه دادن به کلیه فعالیتهای مربوط به برنامه اتمی از جمله کامل کردن فناوریهایی که روحانی از آنان سخن می گوید برای مدت محدودی (تا دسترسی به توافق نهایی) خودداری کند. از این هم افتضاح ترسخنان جلیلی مذاکره کننده جدید حکومت اسلامی است که دو هفته پیش در ملاقات با سولانا اظهار داشت مذاکرات او با لاریجانی را به رسمیت نمی شناسد. این رفتار فاجعه بار حکومت اسلامی که شاید در عرف دیپلماتیک جهانی بی سابقه باشد دیگر ذره ای اعتبار و آبرو برای ایران در عرصه بین المللی باقی نگذاشته است و روی همین اصل، اعتماد جامعه جهانی نسبت به ایران کاملا سلب شده است.
بنابراین شاید این گزارش در کوتاه مدت بدلیل شوک حاصل از بند اول آن مانع از افزایش فشار بر روی ایران شود اما در دراز مدت بدین علت که بعضی از نتیجه گیریهایش به دلیل تضادهایی که ذکر شد با تردید بسیاری از کارشناسان و دولتها مواجه شده، نظارت بر روی برنامه اتمی ایران را سختگیرانه تر و در نتیجه حساسیت جامعه جهانی را حتی نسبت به نیات حکومت جمهوری اسلامی افزایش خواهد داد. این امر، با توجه به سرشت و رفتار فریبکارانه حکومت ایدئولوژیکی ایران، معنایش مسلما چیزی جز مشکلات بیشتر برای جمهوری اسلامی نخواهد بود.

۱۳۸۶ آذر ۱۸, یکشنبه

برآورد اطلاعاتی ملی آمریکا: آنچه فعلا می توان گفت

--

از دوشنبه هفته پیش تاکنون چندین بار تصمیم به نوشتن مطلبی راجع به برآورد اطلاعاتی ملی آمریکا NIE در رابطه با برنامه اتمی ایران گرفته ام، اما هر بار با خواندن یک تحلیل یا خبر تازه مجبور شده ام دست نگه دارم. بد نیست بدانید که این بلا سر CNN بیچاره هم آمد. CNN برای روز۱۲ دسامبر برنامه ۲ ساعته ویژه ای تدارک دیده بود بنام "ایران اتمی می شود" که با بیرون آمدن NIE ایران مجبور به لغو آن شد.
در این چند روزه اخبار و تحلیلها در رابطه با این گزارش جنجال بر انگیز حول سه محور اصلی می چرخند:
۱- اینکه معنی و تبعات این گزارش چه هستند.
۲-این گزارش با استفاده از چه منابعی تهیه شده و تا چه حد می تواند به واقعیت نزدیک باشد.
۳-چرا این گزارش در این زمان حساس بیرون آمد وهمچنین به چه دلیل رئیس جمهور آمریکا، با علم به این که می دانست این گزارش به دلیل نوع نگارش و نحوه استدلال آن چه ضربه مهلکی به برنامه های دولت او در رابطه با افزایش فشار بر ایران وارد خواهد آورد، اجازه داد که قسمتی از آن برای عموم منتشر شود.
در هر سه مورد آنقدر اخبار و تحلیلهای منتاقض منتشر شده که ارائه یک تحلیل دقیق را حداقل در حال حاضر نا ممکن می سازد.
به طور نمونه در مورد اول تمامی کارشناسان متفق القول بر این باورند که غنی سازی اورانیوم و جداسازی پلوتونیوم هر دو می توانند قسمتی از برنامه تولید سلاح هسته ای باشند (همان قابلیت تکمیل چرخه سوخت و خروج از NPT و یا "Breakout Capacity" که در مقاله قبلیم راجع به پرونده هسته ای ایران به آن اشاره کردم. اگر در این مورد اطلاعات بیشتری می خواهید این گزارش از جرج پرکویچ کارشناس ارشد اتمی موسسه صلح کارنگی را توصیه می کنم. پرکویچ در مقاله ای در سال 2005 پیش بینی کرده بود که ایران بجای تکمیل قسمت نظامی برنامه هسته ای خود و مواجه با ریسکهای پر شمارآن ابتدا بدنبال تکمیل چرخه سوخت خواهد رفت که فنآوری سختتری به شمار می رود اما هم طبق ضوابط NPT قانونی وهم برای برنامه تولید سلاح هسته ای ضروری می باشد.) حال چگونه این گزارش با وجود اطلاع از ادامه برنامه های غنی سازی و تولید و آزمایش موشکهای دوربرد ایران--حتی اگر نتیجه گیری عمده آن مبنی بر تصمیم دولت ایران در سال 2003 در به تعلیق در آوردن پروژه های مرتبط با جنبه نظامی برنامه اتمی اش نظیر طراحی و تولید کلاهکهای اتمی صحیح باشد--چنین با اطمینان اعلام می کند که ایران در حال حاضر برنامه ای برای تولید سلاح هسته ای ندارد خود کاملا جای سوال دارد.
یا در مورد دوم دیلی تلگراف همین امروز گزارش می دهد که برخی از سرویسهای اطلاعاتی انگلستان که اطلاعات مرتبط با ضبط گفتگوهای سران سپاه با کمک ایستگاه استراق سمع آنها GCHQ جمع آوری شده است می گویند ایرانیها از ضبط مکالماتشان با خبر بوده اند و امکان نداشته است که در مورد برنامه هسته ای ایران حداقل در یک مکالمه تلفنی حقیقت را بگویند. از این رو رؤسای سرویسهای اطلاعاتی انگلستان با مقامات وزارت دفاع اسرائیل هم عقیده اند که اطلاعات CIA در این مورد صحیح نیست.
بنابراین همچنان باید منتظر گزارشهای متناقض بیشتری در این زمینه بود. آنچه فعلا می توان به جرأت از آن سخن گفت این است که معلوم نیست دولت بوش با از دست دادن اهرم فشار خود وهمینطور استدلال فوری بودن خطر برنامه اتمی ایران در پی انتشار برآورد اطلاعاتی ملی آمریکا، چگونه خواهد توانست فشار جامعه جهانی را بر ایران برای توقف برنامه غنی سازی خود همچنان باقی نگه دارد، چه برسد به این که بخواهد آنرا افزایش دهد.
پ.ن. ديويد ميليبند، وزير امور خارجه بريتانيا در مصاحبه امروز یکشنبه با اسکای نيوز دقیقا به همان نکته ای اشاره کرده که من در مطلبم عنوان کردم. او می گوید برآورد اطلاعاتی ملی آمریکا فقط از بخش نظامی که يکی از سه بخش برنامه تولید سلاحهای هسته ای ايران است صحبت کرده است. دو بخش مهم ديگری هم که در چنین برنامه ای باید مورد توجه قرار گیرند عبارتند از غنی سازی و آزمايش پرتاب موشک، که ایران در حال حاضر به هر دو آنها ادامه می دهد.

۱۳۸۶ آذر ۹, جمعه

آزادی بیان در بلاد کفر

--

ویدیو بالا مربوط به یکی از بخشهای خبری شبکه MSNBC در روز دوشنبه ۲۶ نوامبر است که در آن خانم Erin Burnett، مجری خبرهای اقتصادی این شبکه در یک پخش مستقیم خبری پرزیدنت بوش را "میمون" خطاب می کند، بطوری که همکاران او نیز از این کلام او کاملا شگفت زده می شوند. فکر می کنید بعد از آن چه اتفاقی افتاده؟ هیچ. جز چند وبلاگ محافظه کارآمریکایی و ویدیو مربوط به این خبر در یوتوب، در هیچ کجای دیگر بحثی راجع به این صحبت خانم برنت (که از دید من یک توهین مسلم محسوب می شود) نیست. حال خود همین یک نمونه کوچک را مقایسه کنید با بلایی که در ایران بر سر روزنامه نگاران، برای تهیه گزارشها و طرح انتقاداتی از دولت که اصلا قابل مقایسه با مورد ذکر شده نیستند، می آید تا واقعیت ادعای احمدی نژاد در دانشگاه کلمبیا در رابطه با وضعیت بی نظیر آزادی بیان در ایران برایتان بیشتر عیان شود.

پ.ن. ارین برنت دیروز جمعه از آقای بوش عذرخواهی کرد و گفت که حرف احمقانه ای زده است.

۱۳۸۶ آذر ۵, دوشنبه

بازگشت نواز شریف به پاکستان چه معنایی دارد؟

--

فکر می کنم مهمترین سوالی که برای بسیاری از کسانی که تحولات پاکستان را به دقت زیر نظر دارند ایجاد شده این است که چطور شد مشرف به نواز شریف اجازه داد به پاکستان برگردد آنهم در حالیکه فقط سه ماه پیش، در روز ۱۰ سپتامبر او را نرسیده به عربستان سعودی باز گرداند؟

در این مورد حدس و گمان زیاد است. نیویورک تایمز امروز از قول بروس ریدل، یکی از مقامات شورای امنیت ملی دولت بیل کلینتون، می نویسد "بازگشت شریف و عدم جلوگیری از آن نشان می دهد مشرف تا حد بسیاری تضعیف شده است." من با این نظر کاملا موافق نیستم. درست است که موقعیت مشرف پس از اعلام وضعیت فوق العاده تا حدودی دستخوش تلاطم گردیده و پادشاه سعودی نیز در مجبور ساختن او پذیرش بازگشت نواز شریف نقش مهمی ایفا کرده، اما مشرف فرد باهوشی است و به نظر می رسد علاوه بر موارد فوق، او سه دلیل عمده برای اجازه ورود به کسی که در کتابش او را فاشیست نامیده بود داشته باشد:
۱-به نظر می رسد اکنون که ریاست جمهوری مشرف با تایید قضات جدید دادگاه عالی پاکستان برای یک دوره پنج ساله دیگر قطعی شده او دیگر نگرانی عمده ای از بابت حضور نواز شریف در صحنه سیاسی پاکستان و تحرکات حزبی او نداشته باشد. این مسأله در ماه سپتامبر کاملا فرق می کرد، چه را که در آن زمان هنوز وضعیت آینده مشرف کاملا مشخص نبود و بازگشت نواز شریف به صحنه می توانست برای او پیامدهای غیر قابل پیش بینی داشته باشد.
۲- با بازگشت شریف به پاکستان و ثبت نام او و بی نظیر بوتو برای حضور در انتخابات آتی و مبارزات انتخاباتی دو شخصیت سیاسی پر آوازه ای که تا همین یکسال پیش از صحنه سیاسی پاکستان کاملا محو شده بودند، مشرف هر چند با اکراه، اما می تواند ادعا کند که انتخابات ژانویه کاملا دموکراتیک و با حضور تمامی طیفها و شخصیتهای سیاسی پاکستان بر گزار خواهد شد و بدینترتیب مشروعیت دموکراتیک حکومت خود را تضمین کند.
۳-حضور نواز شریف به احتمال فراوان از میزان رأی های بوتو بخصوص در ایالت مهم پنجاب خواهد کاست و مانع از این خواهد شد که حزب بوتو و یا اصولا هیچ حزبی بتواند در انتخابات اکثریت مطلق را از آن خود کند. فراموش نکنید که قدرت در پاکستان حول دو محور نخست وزیر و مقام فرماندهی ارتش می گردد و مشرف بزودی دیگر فرمانده ارتش نخواهد بود (هر چند که نفوذ خود را کاملا حفظ خواهد کرد) . قدر مسلم او ترجیح می دهد نخست وزیر آینده کسی با میزان رأی بالا و در نتیجه اختیارات فراوان نباشد.
اما باید در نظر داشت که نواز شریف هم بیکار نخواهد نشست تا مشرف از او بعنوان مهره ای در بازی قدرت خود بهره گیرد. او به مدت ۸ سال منتظر چنین فرصتی بود تا بتواند به صحنه سیاست پاکستان بازگردد و انتقام خود را از مشرف بستاند. زمزمه های او مبنی بر ائتلاف حزب او (مسلم لیگ) با حزب بوتو (حزب مردم) و این که او نخست وزیر مشرف نخواهد شد نیز هدفی جز تضعیف مشرف و در نهایت برکناری او را دنبال نمی کند. اما در اینجا یک نکته مهم را باید در نظر داشت. بر خلاف پیش بینی ها توده مردم پاکستان بعد از اعلام وضعیت فوق العاده در اعتراض به مشرف به خیابانها نیامدند و این خود نشان می دهد که بسیاری از آنها با تجربه ای که از دوران زمامداری پر از فساد و هرج و مرج شریف و بوتو داشته اند، در صورت عدم بی ثباتی، همچنان به حضور مشرف در صحنه سیاست پاکستان حتی به صورت منفعل موافق هستند. این می تواند بوتو و شریف را برای رسیدن به هدف نهایی خود یعنی کنار زدن مشرف از صحنه قدرت دچار مشکل سازد، مگر این که حضور مجدد آنها در صحنه سیاسی پاکستان به ایجاد آشوب و بی ثباتی و سرخورده کردن مردم از ریاست جمهوری مشرف دامن زند. در سیاست پیچیده و متلاطم پاکستان هیچ چیز غیر ممکن نیست.

۱۳۸۶ آذر ۴, یکشنبه

پرونده ای که به راحتی مختومه نخواهد گردید

--

مشکل پرونده اتمی ایران دقیقا در همان یک جمله ای خلاصه می شود که روز پنجشنبه محمد البرادعی مدير کل آژانس بين المللی انرژی اتمی در آغاز نشست شورای حکام آژانس اعلام کرد: "آژانس نمی تواند صلح آمیز بودن برنامه ایران را تایید کند." تا وقتی داستان به همین منوال باشد، همکاری قطره چکانی ایران با در اختیار گذاشتن اطلاعات مرده، آنهم معمولا در ساعت یازده و فقط چند روزی مانده به انتشار گزارشات آژانس مشکلات اصلی پرونده اتمی ایران را مرتفع نمی سازد.
در آخرین گزارش آقای البرادعی ابتدا آمده است که ایران ادعا می کند در اواسط دهه هشتاد و در کنار تلاش برای تکمیل نیروگاه بوشهر ایران تصمیم گرفت تسهیلات فن آوری چرخه کامل سوخت اتمی را نیز از بازارهای خارجی خریداری کند، اما هنگامی که جز خرید "تکنولوژی تبدیل اورانیوم" از چین نتوانست به تسهیلات دیگری در این زمینه دست پیدا کند به بازار سیاه رو آورد. این توجیه ایران پس از انتشار مکرر گزارشاتی در این زمینه در مطبوعات غرب، برای برای آمریکا و متحدانش عذر بدتر از گناه محسوب می شود چه را که ثابت می کند ایران به اعتراف خود، برای دستیابی به تکنولوژی غنی سازی (که معلوم نیست چرا ایران حتی بدون تکمیل نیروگاه بوشهر و داشتن یک رآکتور فعال اتمی به دنبال آن بود) به شبکه بدنام قاچاق بین المللی عبدالقدیر خان متوسل شده است که این خود اگر چه مدرک قطعی برای محکوم کردن ایران نیست، اما مسلما سو‌ءظنهای بسیاری بر می انگیزد.
عبدالقدیر خان مردی که جرج تنت رئیس سابق سیا او را به اندازه اساما بن لادن خطرناک می دانست، نه فقط پدر برنامه اتمی پاکستان شناخته می شود، که موسس شبکه بی رقیب بین المللی قاچاق تکنولوژی هسته ای نیز به شمار می آید. شبکه خان در دو دهه ۸۰ و ۹۰ همواره بدنبال مشتریانی می گشت که خواستار دستیابی به "سلاحهای هسته ای" بودند اما بدلیل مشکلات فنی نیازمند کمک کسی بودند که خود آن مسیر را بطور کامل طی کرده باشد. شبکه خان حاضر بود اطلاعات مخفی اتمی خود را در اختیار هر کشوری که هزینه آن را بپردازد قرار دهد و در این بین لیبی، کره شمالی و ایران در صف اول مشتریان آن قرار گرفتند.
این که چرا ایران به شبکه عبدالقدیر خان روی آورد بسیار مورد بحث کارشناسان قرار گرفته است. نکته مهم اینجاست که ایران مسلما می دانست که پاکستان مشغول ساختن بمب اتم است و سازنده آن نیز کسی نیست جز عبدالقدیر خان. ایران همچنین می دانست که عبدالقدیر خان تکنولوژی غنی سازی اورانیوم را از طریق ساختن سانتریفیوژهای P-1 با موفقیت به انجام رسانده است. از همین رو از اواسط دهه هشتاد در سطح رسمی شروع به تماس با پاکستان در زمینه مسائل اتمی نمود. ابتدا دانشمندان اتمی ایران به پاکستان رفتند و سپس دو کشور در سال ۱۹۸۷ قرارداد مخفیانه ای برای گسترش همکاریهای نظامی و اتمی در وین امضا کردند و همین قرارداد راه را برای برقراری ارتباط بین شبکه عبدالقدیرخان و ایران هموار کرد. یکی از دانشمندان اتمی پاکستان در آن هنگام می گوید در دوران زمامداری ضیا الحق، ایرانی ها حتی خواستار اطلاعات بیشتر راجع به مسائل مربوط به "تکتولوژی غیر صلح آمیز اتمی" بودند اما به دستور ضیا این اطلاعات در اختیارشان گزارده نشد.
امروز آنچه برای غرب مسلم است این است که عبدالقدیر خان در پیدایش و گسترش برنامه غنی سازی ایران نقش اساسی ایفا کرد. از آنجاییکه خان و شبکه قاچاق اتمی او در کره شمالی و لیبی هم بسیار فعال بودند و همینطور از آنجاییکه هر دو این کشورها برنامه دستیابی به سلاحهای هسته ای را دنبال می کردند، برای آمریکا و اروپاییها سوال اصلی این است که اولا نیت واقعی ایران در برقراری رابطه با شبکه عبدالقدیرخان چه بود و دوما، ایران با ساخت تآسیساتی که ظرفیت 50,000 سانتریفیوژ دارد و با پافشاری بر ادامه برنامه غنی سازی خود آنهم بدون داشتن منابع کافی اورانیوم به دنبال چه هدفی است؟
در پاسخ به این دو سوال اکثر تحلیلگران پس از بررسی کامل پرونده اتمی و الگوی رفتاری ایران در این زمینه دو هدف را برای برنامه اتمی ایران متصور می شوند:
۱-دستیابی ایران به "Breakout Capacity"، یعنی دستیابی ایران به چرخه کامل سوخت و سپس خروج از NPT و تبدیل تأسیسات غنی سازی با ظرفیت پایین به غنی سازی با ظرفیت بالا به منظور تولید سوخت برای بمب اتمی. این گزینه به نظر می رسد فعلا بهترین گزینه برای ایران باشد چه را که از یک طرف می تواند فعلا برنامه اتمی خود را در انظار جهانیان بطور کامل موجه جلوه می دهد و از طرف دیگر بعد از بالا بردن تعداد سانتریفیوژها به 50,000 و کامل کردن فرایند چرخه سوخت آنوقت همواره حق انتخاب استفاده از سلاح اتمی را خواهد داشت، ضمن این که جمهوری اسلامی ممکن است به این نتیجه رسیده باشد که این راه بسیار کم دردسرتری نسبت به تلاش مستقیم به دستیابی به بمب اتمی می باشد. دقیقا از همین منظر است که ایالات متحده و اروپا خواستار توقف غنی سازی اورانیوم هستند چه را که به دلیل ماهیت دو گانه برنامه غنی سازی، آن را به اندازه تلاش مستقیم ایران به بمب اتم خطرناک می دانند.
۲-دستیابی ایران به "Sneakout Capacity" و یا داشتن برنامه اتمی موازی و مخفی که در آن ایران عملا ممکن است مشغول ساخت سلاح اتمی باشد.
گزارش آخر البرادعی دقیقا دست روی هر دو مورد ذکر شده می گذارد. در مورد اول الرادعی درپاراگراف ۷ گزارش خود می نویسد که با وجود پاسخ ایران به بعضی از سوالات مطرح شده به دلیل پیچیدگیهای برنامه غنی سازی و ماهیت دوگانه آن آژانس در موقعیتی نیست که بتواند ماهیت واقعی قسمتهایی از برنامه غنی سازی ایران را تایید کند. در مورد دوم نیز البرادعی در پاراگراف ۴۳ گزارش خود می گوید که ایران باید آژانس را بطور کامل در جریان ماهیت و حوزه برنامه اتمی خود قرار دهد تا آژانس بتواند عدم وجود برنامه های غیر اعلام شده و مخفی اتمی را تایید کند، امری که به دلیل خودداری ایران از به اجرا گذاردن پروتکل الحاقی فعلا برای آژانس میسر نیست.
بنابر این می توان چنین نتیجه گرفت که با توجه به نقش عبدالقدیر خان در راه اندازی و گسترش فنی برنامه غنی سازی ایران، نحوه تدارک و خرید تسهیلات اتمی لازم توسط ایران در دهه نود و توسل به کشورهایی نظیر چین (که خود با عبدالقدیر خان در دهه هشتاد روابط تنگاتنگی داشت و از اولین مشتریان اصلی او به شمار می رفت)، مسائل مهم و حل نشده دیگری نظیر منبع آلودگی در دانشگاه فنی، پلوتونیوم-210، پروژه تحقیقاتی نظامی نمک سبز(Green Salt) که با وجود مدارک آژانس در این زمینه ایران ادعا می کند اصلا وجود نداشته است و مهمتر از همه ادعای البرادعی مبنی بر اینکه آژانس اکنون راجع به برنامه اتمی فعلی ایران حتی کمتر از یکسال پیش می داند، بر خلاف ادعای مقامات ایرانی موضوعی در پرونده ایران مختومه نشده است، چه سوالهای بسیار دیگری همچنان بی پاسخ باقی مانده اند.
منابع:
Gordon Corera, Shopping for bombs: Nuclear proliferation, Global Insecurity
and the Rise and Fall of the A.Q. Khan Network
Los Angeles Times: Pakistan's Dr. Doom, December 2, 2007
Washington Post: Iran Was Offered Nuclear Parts, February 27, 2005
New York Times: Pressed, Iran Admits It Discussed Acquiring Nuclear Technology, February 28, 2005
Washington Post: Pakistanis Say Nuclear Scientists Aided Iran, January 24, 2004
Los Angeles Times: Iran Closes in on Ability to Build a Nuclear Bomb, August 4, 2003

۱۳۸۶ آبان ۱۵, سه‌شنبه

من نیز پیام انقلاب شما ملت ایران را شنیدم

--

در ساعت ده صبح شانزدهم آبان ۱۳۵۷، محمد رضا پهلوی برای آخرین بار مردم ایران را مورد خطاب قرار داد:
«ملت عزیز ایران در فضای باز سیاسی که از ۲ سال پیش به تدریج ایجاد می شد شما ملت ایران علیه ظلم و فساد به پا خاستید. انقلاب ملت ایران نمی تواند مورد تأیید من بعنوان پادشاه ایران و به عنوان یک فرد ایرانی نباشد... بار دیگر در بر ابر ملت ایران سوگند خود را تکرار میکنم و "متعهد" میشوم که خطاهای گذشته و بی قانونی و ظلم و فساد دیگر تکرار نشده بلکه خطاها از هر جهت جبران نیز گردد "متعهد" میشوم که پس از برقراری نظم و آرامش در اسرع وقت یک دولت ملی برای برقراری آزادی های اساسی و اجرای انتخابات آزاد تعیین شود تا قانون اساسی که خون بهای انقلاب مشروطیت است بصورت کامل بمرحله اجرا در آید. من نیز پیام انقلاب شما ملت ایران را شنیدم. من حافظ سلطنت مشروطه که موهبتی است الهی که از طرف ملت به پادشاه تفویض شده است هستم و آنچه را که شما برای بدست آوردنش قربانی داده اید تضمین می کنم. تضمین می کنم که حکومت ایران در آینده بر اساس قانون اساسی، عدالت اجتماعی و اراده ملی بدور ار استبداد و ظلم و فساد خواهد بود... من از شما "پدران و مادران" ایرانی که مانند من نگران آینده ایران و فرزندان خود هستید میخواهم که با راهنمایی آنان مانع شوید تا از راه شور و احساسات در آشوب و اغتشاش شرکت کنند و بخود و میهنشان لطمه وارد سازند. من از شما جوانان و نوجوانان که آینده ایران متعلق به شماست می خواهم تا میهنمان را به خون و آتش نکشید و به امروز خود و فردای ایران ضرر نزنید... من از همه شما هموطنان عزیزم می خواهم تا به ایران فکر کنید. همه به ایران فکر می کنیم. در این لحظات تاریخی بگذارید همه به ایران فکر کنیم... امیدوارم در روزهای خطیری که در پیش داریم خداوند متعال ما را مورد عنایت و لطف خود قرار داده و همواره موید و حافظ ملک و ملت ایران باشد. انشاءالله تعالی.»
این پیام خود ویرانگر شاه بجای خاموش کردن شعله های روز افزون انقلاب به چند دلیل تبدیل به نقطه عطف آن شد :
۱- این سخنرانی از هر جهت برای شاه و حکومتش فاجعه بار بود. او در همان ابتدای صحبتش نه تنها انقلاب ایران را بطور رسمی تأیید کرد که به درستی ادعای مخالفین در رابطه با وجود ظلم و فساد و فشار و اختناق در مملکت صحه گذارد و بدین ترتیب دست به یک خود کشی سیاسی زد. در دنیای سیاست پذیرفتن چنین شرایطی از سوی یک سیاستمدار در یک سخنرانی رسمی نقطه پایان کار اوست که اغلب در نهایت با اعلام کناره گیری او در همان سخنرانی همراه می شود. این که شاه چطور انتظار داشت انقلابیون پس از اعتراف آشکار او به این که مردم علیه ظلم و ستم به پا خواسته اند به تعهد او نسبت به جبران "خطاهای گذشته و بی قانونی و ظلم و فساد" اعتماد کنند، سوالی است که برای من همچنان بی جواب باقی مانده است.
۲- از نوع نوشتار این سخنرانی و لحن افسرده و بیحال شاه کاملا مشخص است که او خود نیز می دانست این سخنرانی نتیجه مورد نظر او را بدنبال نخواهد داشت، هر چند که سوال اصلی در اینجا همچنان این است که آیا در پشت این سخنرانی مرگبار واقعا هدفی دنبال می شد؟ آیا شاه واقعا به این اشتباهات واقف بود یا خیر؟ اگر بود پس چرا تا بحال صبر کرده بود و زودتر به فکر چاره نیافتاده بود؟ مگر اسفند سال ۵۶ دکتر بختیار و سنجابی و فروهر نامه ای به او ننوشته بودند و خواستار ادامه سلطنت او به عنوان شاه مشروطه و برقراری حاکمیت ملی و انتخابات آزاد نشده بودند؟ پس چرا او در همان زمان به فکر "یک دولت ملی برای برقراری آزادی های اساسی و اجرای انتخابات آزاد" نیافتاد تا قانون اساس مشروطه بطور کامل به اجرا در آید و کار بگفته خود او به اضمحلال مملکت و هرج و مرج و آشوب و کشتار نکشد ؟
۳-اشتباه دیگر شاه در این سخنرانی رنگ و بوی مذهبی دادن به آن و متوسل شدن به روحانیونی بود که او و پدرش سالها تلاش کرده بودند تا از نفوذ آنها در جامعه تا حد ممکن بکاهند. از این منظر درخواست از "آیات عظام و علمای اعلام" بعنوان رهبران روحانی و مذهبی جامعه و پاسداران اسلام و بخصوص مذهب شیعه برای دعوت مردم به آرامش و نظم و تعهد به حفاظ "شعائر اسلامی" تلاشی خالی از صداقت از سوی رهبری تعبیر شد که حاضر بود برای نجات خود به هر ریسمانی چنگ زند حال این که شاه در آن لحظات واقعا به فکر نجات مملکت و قانون اساسی مشروطه بود.
صحبتهای شاه در حقیقت به آیت الله خمینی و دیگر مخالفین او دل و جرآت بخشید، چرا که برای آنان مسجل شد که شاه عنان کار از دست داده و آماده پذیرش شکست است و دیگر نیازی به هیچگونه سازش احتمالی با او و دولتهای منتصب او نیست. شاه با این سخنرانی در حقیقت ختم حکمرانی خود را رسما در ۱۶آبان اعلام کرد و نه ۲۶ دی که از ایران خارج شد.
اکنون تجربه انقلاب شوم ایران و آنچه پس از آن بر سر مملکت آمد به روشنی نشان می دهد شاه در آن لحظات بحرانی واقعا به فکر نجات ایران از هرج و مرج و آشوب و کشتار و بازگشت به اجرای کامل قانون اساسی مشروطه بود، هر چند که در آن هیاهوی دیوانه وار انقلابی، دیگر مجالی برای قبول اشتباهات گذشته و انجام اصلاحات نبود. به عبارت دیگر او یا باید با مشت آهنین عمل می کرد و یا باید صحنه سیاست را ترک می کرد.
در کنار تمامی نکات منفی موجود در پیام شاه که پیشتر عنوان شد لحظاتی قابل تأمل نیز وجود دارند. یکی از تأثربرانگیزترین این لحظات آن جایی است که او با لحنی ملتمسانه و در عین حال صادقانه از پدران و مادران ایرانی می خواهد نگذارند فرزندانشان به خود و میهن لطمه وارد سازند و از جوانان و نوجوانان ایرانی می خواهد ایران را به خاک و خون نکشند و به فردای ایران ضرر نزنند. اما افسوس و صد افسوس که پدران و مادران ایرانی دوشادوش نوجوانان و جوانان خود، بی اعتنا به خواهشهای او و مسخ شده در سحر امام مشغول نوشتن "زنده باد درخت" بر روی درخت کهنسال ایران بودند.
می دانم که افسوس گذشته دردی را از کسی دوا نمی کند، اما هیچ وقت نمی توانم به هنگام گوش دادن به این سخن آخر شاه با کشورش بی اختیار از خود نپرسم که اگر او اندکی زودتر و با طیب خاطر برای آینده مملکتی که چنین برای حفظش التماس کرد و هنگام خروج از آن برایش اشک ریخت به فکر تشکیل یک دولت ملی و انتخابات آزاد افتاده بود، آیا دیگر نامی از آیت الله ای و انقلابی در تاریخ ما بر جای می ماند؟

درسی که پرویز مشرف باید از تاریخ بیاموزد

--

پرویز مشرف دارد درست همان اشتباهاتی را انجام می دهد که شاه در اواخر دوره حکومتش انجام داد. اعلام وضعیت اضطراری با هر توجیهی هم که انجام شده باشد می تواند تمام زحماتی را که مشرف برای پیشرفت پاکستان کشیده است به هدر دهد و این برای یکی از بهترین رهبرانی که پاکستان در عمر پر تلاطم ۶۰ ساله خود داشته جای تأسف بسیار دارد. در عرصه بین المللی نیز با ادامه وضعیت اضطراری، موقعیت مشرف کاملا زیر سئوال خواهد رفت و جامعه بین المللی بخصوص غرب، درخواست مشرف مبنی بر مقایسه شرایط کنونی او با شرایط آبراهام لینکلن در سال ۱۸۶۱ را بهچ عنوان جدی نخواهد گرفت. ضمن اینکه لینکلن در جریان جنگ داخلی در سال ۱۸۶۱ در غیاب کنگره، با معلق کردن حکم رسیدگی دادگاه به قانونی بودن بازداشت زندانیان (که باید به تایید کنگره می رسید) به منظور آنچه او حفظ یکپارچگی ایالات متحده در شرایط استثنایی جنگی می دانست مجبور به نقض قانون اساسی شد. افزون بر این، بر خلاف مشرف، لینکلن با رأی مردم انتخاب شده بود و در دوران ریاست جمهوری او انتخاباتی لغو نشد و یا به تاخیر نیافتاد.
این که از مشرف به عنوان یکی از بهترین رهبران پاکستان نام می برم بی دلیل نیست. او در سال ۱۹۹۹ درحالی با یک کودتای نظامی به قدرت رسید که پاکستان از لحاظ اقتصادی بعلت سیاستهای ناکارآمد اقتصادی دولتهای پیشین نواز شریف و بی نظیر بوتو و فساد گسترده در آنها در وضعیت بسیار بدی بسر می برد، فساد اقتصادی پاکستان در دهه نود به اندازه ای بود که در سال ۱۹۹۵، سازمان Transparency International از پاکستان تحت زمامداری بوتو بعنوان یکی از سه کشوری که در دنیا بیشترین فساد اقتصادی را دارند نام برد. در چنین شرایطی دولت مشرف با استفاده از شوکت عزیز یکی از بلند پایه ترین مقامات بزرگترین بانک ایالات متحده Citibank ، ابتدا بعنوان وزیر دارایی و سپس بعنوان نخست وزیر، پاکستان را در عرض کمتر از ده سال با رشد اقتصادی ۷ درصد در سال دارای یکی از بهترین آمارهای رشد اقتصادی در سطح جهان و بهترین بورسهای اوراق بهادار در آسیا ساخته و در آمد سرانه این کشور را تا ۲۵ درصد افزایش داده است، هر چند که با وجود این رشد اقتصادی حیرت انگیز فقر در این کشور همچنان بیداد می کند.
نکته مثبت دیگر در کارنامه مشرف این است که بجز دو سال اول حکومت او تا بحال، بغیر از رئیس جمهور که طبق قانون اساسی توسط پارلمان تعیین می شود، بقیه مقامات پاکستان چه در سطح ملی چه استانی و چه محلی، همگی از طریق انتخابات به قدرت رسیده اند. البته ذکر این نکته در اینجا ضروری است که در پاکستان سوای دخالت ارتش در قدرت، این طبقه زمیندار است که بیشترین سهم را در سیاست دارد و نخبگان طبقه متوسط همواره از دایره قدرت کنار می مانند. در بسیاری ار مناطق عقب مانده تر پاکستان همواره این نامزدهای زمینداران هستند که با رأی مردم انتخاب می شوند. حتی اگر به قول احمد رشید روزنامه نگار پاکستانی یک زمیندار سگ خود را نامزد کند، ۹۹ درصد مردم به آن سگ رأی خواهند داد. مشرف در کتاب خاطرات خود «در خط آتش» اشاره می کند که یکی از اهداف او اصلاح این وضعیت نابهنجار است. او همچنین اذعان می کند در حالیکه ۵۰ درصد مردم کشورش بی سواد هستند دولت او نیاز به بالا بردن سطح سواد و آگاهی مردمش دارد تا آنها با آگاهی کامل نسبت به فرد مورد نظرشان به پای صندوق رأی بروند و درک بهتری از دموکراسی داشته باشند. شاید همین دغدغه مشرف در افزایش سطح آگاهی جامعه باشد که باعث شده رسانه ها در دوران حکومت او به درجه ای از آزادی دست یابند که قابل مقایسه با هیچ زمان دیگری در تاریخ پاکستان نیست.
اما درگیری مشرف با افتخار چودری رئیس دادگاه عالی پاکستان و کنار گذاردن او با اتهاماتی نه چندان محکمه پسند و واکنش وکلا در رد برکناری چودری بتدریج او را وارد بحرانی کرد که اکنون به نظر می رسد با اعلام وضعیت اضطراری توسط او به اعتبارش لطمه ای جدی وارد ساخته باشد. علاوه بر این، عدم کناره گیری او از ریاست ارتش و همینطور عدم برگزاری انتخابات پارلمانی در تاریخ مقرر شده، از یک سو فقط آب به آسیاب کسانی نظیر نواز شریف و اسلامگراهای عوامفریب می ریزد که در طول ۸ سال گذشته ذره ای از ایجاد اخلال در سیاستهای دولت مشرف دریغ نکرده اند و از سوی دیگر، دست بزرگترین حامی او یعنی ایالات متحده را برای پشتیبانی قاطع از او کاملا می بندد.
مشرف ممکن است در ادعاهای خود مبنی بر تلاش برای رساندن پاکستان به آزادی و دموکراسی صادق باشد اما راهی را که او برای رسیدن به این هدف اتخاذ کرده می تواند نتیجه کاملا بر عکس داشته باشد. کافی است او فقط نگاهی دوباره به آنچه بر سر محمد رضا شاه پهلوی آمد بیاندازد.

۱۳۸۶ آبان ۱۲, شنبه

سیزده آبان ۵۸، روز اعلان رسمی اولین حکومت بنیادگرای اسلامی در جهان

--

در شکل گیری انقلاب ایران و حکومت جمهوری اسلامی به شکل کنونی آن دو نقطه عطف در ماه آبان وجود دارند که یکی از آنها همین روزی است که در آن هستیم: ۱۳ آبان.
۱۳ آبان ۱۳۵۸، روزی که در آن سفارت آمریکا به تسخیر دانشجویان خط امام در آمد و ۵۲ تن از کارکنان سفارت به مدت ۴۴۴ روز پس از آن به گروگان گرفته شدند، را می توان روز اعلام موجودیت اولین حکومت بنیادگرای اسلامی در جهان دانست. تا پیش از این روز، با وجود تمامی آنچه که در ایران رخداده بود، از اعدام صاحب منصبان حکومت پادشاهی تا رفراندم ۱۲ فروردین ۵۸، اکثر کشورهای غربی، از جمله ایالات متحده به تحولات ایران مانند تحولات تمام کشورهای انقلاب زده دیگر می نگریستند و حتی در صدد آن بودند که با فروکش کردن شور و اشتیاق انقلابیون و تثبیت دولت، همزیستی خود را با ایران جدید آغاز نمایند. اما این چیزی نبود که آیت الله خمینی برای حکومت آرمانی خود در سر داشت.
آیت الله خمینی انقلابی را رهبری کرده بود که یکی از آرمانهای اصلیش ضدیت با آمریکا بود. برای او تمدن منحط غرب به رهبری آمریکا دشمن اصلی اسلام و مدینه فاضله اسلامی ای بود که او در اندیشه تشکیلش بود. از همین رو بود که او از همان ابتدا به آمریکا لقب «شیطان بزرگ» داد؛ شیطانی که با وسوسه های سیاسی، اقتصادی و اجتماعی سلطه گرانه و منحط خود بزرگترین خطر برای حکومت اسلامی مورد نظر او و صدور انقلاب اسلامی به شمار می آمد.
خمینی را البته نمی توان اولین کسی نامید که بنیادگرایی اسلامی و جدال با آمریکا را راه رستگاری امت و جامعه خویش می دانست. در خاورمیانه سعید قطب مصری، یکی از اعضای اولیه اخوان المسلمین مصر، بعنوان نظریه پرداز اصلی بنیاد گرایی اسلامی شناخته می شود. از دید قطب، که مدتی نیز در آمریکا زندگی کرده بود، فرهنگ غیر اخلاقی و فاسد آمریکایی و حمایت آمریکا از اسرائیل از جمله بزرگترین تهدیدها برای اسلام و مسلمانان به شمار می آمدند. نوشته های او در همین رابطه پس از پیوستن به اخوان المسلمین دشمنی با آمریکا بعنوان سردمدار فرهنگ هرزه و امپریالیستی غرب را مبدل به یکی از اصول اصلی «بنیاد گرایی اسلامی» کرد.
اما نه تنها قطب (که در نهایت به جرم توطئه علیه ناصر اعدام گردید) که هیچکدام از فعالین سیاسی-مذهبی ای که مبارزه شان را بر اصول بنیادگرایی اسلامی بنا نهاده بودند موفق به قبضه قدرت دولتی نگردیدند تا اینکه سرانجام آیت الله خمینی پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۹۷۹ به این امر مهم دست یافت.
آیت الله خمینی در حقیقت با استفاده از فرصت به دست آمده در روز ۱۳ آبان ماه به آمریکا اعلان جنگ داد و آغاز حکومت بنیادگرای اسلامی خود را به جهان اعلام کرد. تسخیر سفارت آمریکا و به گروگان گرفتن کارکنان آن برای رهبر انقلاب و پیروان رادیکال او مبدل به فرصتی طلایی گردید تا با هیاهوی تبلیغاتی آن توجه استکبار جهانی «و در رأس آن آمریکای جهانخوار» را که تا به آن روز به انقلاب اسلامی و آرمانهای ضد آمریکایی اش توجه چندانی نشان نداده بود به موجودیت انقلاب خود جلب کنند و آمریکا را تا سر حد امکان تحقیر نمایند.
اما نتیجه این سیاست نابخردانه و شرم آور چه شد و چه عواقبی را برای ایران به دنبال داشت؟
در رابطه با آمریکا و سیاستهایش در قبال ایران، همین بس که به نوشته کنت پالک، نویسنده کتاب معمای ایرانی، «تسخیر سفارت آمریکا و به گروگان گرفتن ۵۲ تن از کارکنان آن چنان اثر سوئی بر روح و روان مردم آمریکا بر جای گذاشت که اکثر آنها هنوز نمی توانند ایران را به خاطر این عمل شرم آور ببخشند. اثر روانی این حادثه در تک تک تصمیمهایی که دولتهای ما پس از کارتر در رابطه با ایران اتخاذ کرده اند[از جمله حمایت از صدام در جنگ علیه ایران] موثر بوده است.»
از بعد داخلی، ۱۳ آبان ۵۸ و آنچه به مدت ۴۴۴ روز پس از آن اتفاق افتاد جاه طلبی های رهبر انقلاب اسلامی ایران و پیروان رادیکال او را ارضا کرد و به آنها کمک کرد تا پس از تصفیه حکومت از کسانی که از دید آنها به اندازه کافی انقلابی و ضد آمریکایی نبودند حکومت مورد نظر خود را در ایران پیاده کنند، اما در عوض در صحنه بین المللی ایران را به کشوری منفور واز دید جهانیان حامی تروریسم مبدل کرد و آتش بنیادگرایی اسلامی را در سرتاسر منطقه (حتی به اعتراف بعضی از گروگانگیرها، از جمله علیرضا علوی تبار) چنان شعله ور ساخت که قریب به ۲۸ سال است تمامی مردم خاورمیانه در آن می سوزند.

۱۳۸۶ آبان ۸, سه‌شنبه

آقای حسینی، پس کیهان چه می گوید؟

--

روز یکشنبه محمد البرادعی، مدير آژانس بين المللی انرژی اتمی، در مصاحبه ای با برنامه Late Edition شبکه سی ان ان گفت: «مدرکی در مورد برنامه تسلیحاتی هسته ای ایران وجود ندارد و من هیچ اطلاعاتی در این مورد در دست ندارم.» آقای البرادعی در ضمن به نوعی نیشی هم به آمریکا زد و گفت که اگر آمريکا اطلاعات بيشتری در مورد برنامه هسته ای ايران دارد، بسيار خوشحال می شود، اگر اين اطلاعات را در اختيار او قرار دهد.
منتها جالب این بود که این آمریکا نبود که اولین واکنش را نشان داد، بلکه هروه مورن، وزير دفاع فرانسه بود که روز دوشنبه، آنهم درست در مجاورت ایران در ابوظبی، با رد اظهارات محمد البرادعی درباره نظامی نبودن برنامه اتمی ایران گفت که «فرانسه مدارکی دارد که خلاف نظر آقای البرادعی است.»
حالا سئوال همه این چند روزه این است که اگر فرانسه مدرک دارد پس چرا آن را رو نمی کند. سئوال خوبی است که منهم پاسخش را نمی دانم. اما اصلا فرض کنیم که فرانسه بلوف می زند. مگر آقای البرادعی دنبال مدرک نیست؟ می خواهم بدانم آیا کسی این قسمت از سرمقاله روزنامه کیهان در تاریخ ۳ مهر ۸۶ را ( که بسیاری از آن بعنوان گاف امنیتی کیهان یاد کردند) برای ایشان ترجمه کرده یا خیر:
"اكنون بياييد ببينيم چه دلايلي وجود دارد كه بر مبناي آنها مي توان استدلال كرد «آمريكا از جنگ با ايران پيروز بيرون نخواهد آمد». اين دلايل و عوامل را به طور خلاصه در 3 گروه زير مي توان دسته بندي كرد. اول، دسته موانع اطلاعاتي. مجموعه از پرسش ها و ابهام هاي اطلاعاتي پيش روي آمريكاست كه تا براي آنها پاسخ هايي سرراست و دقيق فراهم نكند، بحث درباره آمادگي براي حمله به ايران از حد شوخي فراتر نخواهد رفت. مهمترين سؤالات اينها هستند: 1- برنامه هسته اي ايران دقيقاً تا كجا پيش رفته و با نقطه اي كه آمريكايي ها آن را پايان راه تلقي مي كنند دقيقاً چقدر فاصله دارد. اكنون اطلاعات غرب از برنامه هسته اي ايران منحصر به آن مواردي است كه بازرسان آژانس به آنها دسترسي دارند و بيش از آن چيزي نمي دانند. 2- آيا تاسيسات هسته اي ايران منحصر به همان موارد اعلام شده است كه آمريكا بتواند مطمئن باشد اگر اين تاسيسات را منهدم كرد تمام برنامه هسته اي ايران را نابود كرده يا لااقل براي مدت زمان طولاني عقب انداخته است؟"
دیروز محمد علی حسینی سخنگوی وزرات خارجه جمهوری اسلامی در واکنش به سخنان اروه مورین، ادعاهای او را «لفاظي و مشحون از اطلاعات نادرست و بزرگ نمایی یک سناریوی ساختگی» خواند. دلم می خواست یکی این سئوال را ازسخنگوی وزارت خارجه بپرسد که « آقای حسینی، پس کیهان چه می گوید؟»
پ.ن. در این ویدئو هم که مربوط به آگوست ۲۰۰۵ است حسین موسویان توضیح می دهد که چطور یکسال مذاکرات با اروپا برای جمهوری اسلامی زمان کافی خرید تا بتواند پروژه های نطنز و اصفهان را تکمیل کند. در ادامه مجری برنامه از موسویان می پرسد بهتر نبود اگر جمهوری اسلامی «الگوی کره شمالی » را پیش می گرفت؟ موسویان در پاسخ بدون این که یک کلمه اشاره کند به این که طبق ادعای جمهوری اسلامی، برنامه هستی ایران غیر نظامی است و با برنامه هسته ای کره شمالی تفاوت دارد، ادعا می کند که جمهوری اسلامی در مذاکرات خود بسیار بیشتر از کره شمالی پیشرفت داشته است.

فقر منابع، اطلاعات غیر مستند و جامعه ای حیران در احوالات خویش

--

یکی از مشکلات اساسی ای که دمار از روزگار جامعه ایرانی در آورده، مسأله «گردش اطلاعات نادرست و غیر مستند» در بین مردم است. این مشکل از دید من تبدیل به یکی از بزرگترین عوامل عقب ماندگی سیاسی-اجتماعی ایران و ریشه اصلی ناکامی طیفهای مختلف سیاسی کشور در برفراری دیالوگ با یکدیگر شده است. حال چه شده که به یکباره این مسأله را عنوان کردم؟
مسأله اخبار و ادعاهای بدون سند و مدرک در جامعه ما مدتهاست که بعنوان یک مسأله مهم که کمتر کسی به آن می پردازد توجه مرا به خودش جلب کرده است. حتی سال گذشته که در برنامه میزگردی با شما در صدای آمریکا شرکت کردم تقریبا در همین رابطه، یعنی تحریف اطلاعات Disinformation در ایران و در حکومت جمهوری اسلامی صحبت کردم. اما مایلم در این نوشته نگاهی عمیقتر به این مشکل بیاندازم.
مسأله «گردش اطلاعات نادرست و غیر مستند» در جامعه ما امر تازه ای نیست. ریشه این مسأله در واقع به بافت سنتی جامعه ایرانی در سالهای دور باز می گردد که در آن گستردگی بی سوادی، نفوذ مذهبیون، و عدم اعتماد عوام به حکومت مرکزی، حکایات دهان به دهان و در اکثر مواقع مبالغه شده و نادرست محافل خانوادگی و مذهبی را جایگزین اخبار و اطلاعات رسمی کرده بود. نباید فراموش کرد که در رشد این «ناهنجاری»، متأسفانه نظامهای حاکم بر ایران در سده گذشته نیز نقش بسزایی ایفا کرده اند. عدم فضای باز سیاسی و تبادل آزاد اطلاعات در دوران زمامداری شاه ریشه های این بیماری را، در جامعه ای که او خود سعی در تبدیل آن از جامعه ای کم سواد و به شدت مذهبی و خرافاتی به جامعه ای مدرن، با شعور و تحصیل کرده داشت، مستحکم کرد و در نهایت همین عدم فضای باز سیاسی و تبادل آزاد افکار، نه تنها او را به هدفهایی که برای ایران در سر داشت نرساند، بلکه باعث گسترش شایعات و در مواردی افسانه هایی شد که در سال ۵۷ به قیمت حکومتش تمام شد. گمان نکنم وضعیت اسفبار تبادل اطلاعات و دسترسی به منابع معتبر و غیر دولتی در حکومت جمهوری اسلامی، که اصولا بر اساس دروغ و تحریف حقایق بنیان نهاده شد و با تکیه بر همین اساس نیز به حیات خود ادامه می دهد، هم دیگر بر کسی پوشیده باشد.
این درد مزمن باعث شده تا حتی نسل جوان و تحصیلکرده امروز ما، هنوز با نحوه تبادل و بررسی اطلاعات تقریبا همانطور برخورد کند که نسل پیشتر آن (در دنیایی کاملا متفاوت) می کرد. بی پرده بگویم، با وجود تحولی شگرف در نحوه تبادل و بررسی اطلاعات در دنیای امروز، جامعه ایرانی از لحاظ فکری همچنان جامعه ای تنبل باقی مانده است. اندیشیدن را دوست ندارد. کنجکاوی ذهنی و مطالعه را در ظاهر ارزش، اما در باطن بی ارزش می داند. در پی سند و مدرک و منبع معتبر نیست، چرا که نه فقط حوصله آنرا ندارد، بلکه اعتقاد دارد که از آنجاییکه همه برنامه ریزیهای سیاسی از قبل برای ما انجام شده اصولا نیازی به این کار نیست. در نتیجه این نوع طرز تفکر، اکثر مردم با اندیشیدن کاملا بیگانه شده اند. به یکدیگر مظنون هستند، همه را خائن و غیر قابل اعتماد می دانند، تاریخ را عرصه نبرد نور با ظلمت می بینند، در دنیایی از تئوریهای توطئه غرق شده اند، تحمل شنیدن صدای مخالف را ندارند و با کوچکترین اشاره ای به جان هم می افتند و آنچه ممکن است نثار هم می کنند.
یک نمونه کوچک از همین «عصبیت» در برنامه روز شنبه میزگردی با شما در صدای آمریکا که عارف هنرمند قدیمی در آن حضور داشت نمود پیدا کرد . عارف در قسمتی از برنامه اشاره ای کرد به این که محمد رضا شاه بحرین را به راحتی تقدیم عربها کرد. هنگامی که بیژن فرهودی اشاره کرد که این نکته هم باید ذکر شود که در بحرین رفراندمی زیر نظر سازمان ملل برگزار شد، عارف چنان بر آشفت که باور کردنی نبود. البته به عنوان یک ایرانی عارف مسلما حق اظهار نظر در زمینه مسائل کشورش را دارد، اما بعنوان یک هنرمند، او به راستی تا چه حد از جنبه های مختلف این رخداد سیاسی مطلع است و در مورد آن تحقیق و تفکر کرده است؟ به فرض هم که او درست بگوید، چرا باید پس از شنیدن یک توضیح مختصر که خلاف نظر اوست او چنین بر آشفته شود؟ مهمتر از همه اینکه، در همین مورد بحرین برای این که یک طرفه به قاضی نرفته باشیم و اطلاعات ما محدود به چند شنیده یا یکی دو مقاله موجود در اینترنت نباشد، چند منبع تحقیقی مستقل و بی طرفانه (و نه ایدئولوژیکی و سیاسی) درباره جدایی بحرین از ایران در دسترس داریم ؟
در حال حاضر، ما نه فقط در زمینه بحرین که تقریبا در زمینه تمامی رویدادهای مهم تاریخی ایران با مشکل فقر منابع مستقل و کارهای تحقیقی آکادمیک مواجه هستیم و بیشتر آنچه می دانیم اطلاعاتی است که سینه به سینه می چرخد. بسیاری از مشاهیر و محققان ایرانی به دلایل مختلف (که از جمله مهمترین آنها عدم آزادی بیان و تبادل آزاد اطلاعات هستند) موفق به نشر خاطرات خود و یا ارائه کار تحقیقاتی اصولی در باز خوانی تاریخ نشده اند. روی همین اصل داده هایی که ما بر اساس آنها به تجزیه و تحلیل وقایع گذشته می پردازیم در بسیاری از موارد یا ناقص و یا اصولا جهت دار هستند. در چنین وضعیت دشواری، ارائه نظرات و آنالیزهای سیاسی، آنهم در زمینه های تاریخی، نیازمند تلاش و دقت فراوان است تا کار به تحریف واقعیت نینجامد.
توصیه می کنم در همین زمینه این مصاحبه دکتر عباس میلانی را در رابطه با دشواریهایی که او در رابطه با زندگينامه نويسی ايرانی با آنها مواجه شده است حتما بخوانید. در قسمتی از این مصاحبه او می گوید:
«ما در ايران سنت آرشيو نداريم. اين سنت را که اسناد و اوراق دولتی را برای چند صد سال حفظ کنيم، نداريم... مساله ديگر هم اين است که هنوز در ايران اين سنت که زندگينامه کسی را بدون حب و بغض بنويسم، يعنی نه بخواهيم از او يک شخصيت قدسی بسازيم نه يک ابليس، زياد رواج ندارد. هنوز ما بيشتر به سنت زندگينامه هايی که با آن آشنا بوديم، خو داريم. زندگينامه هايی که ما در بچگی با آن آشنا بوديم تا امروز يک نوع روضه خوانی بوده است. « روضه » هم نوعی زندگينامه است. در روضه يک شمر هست و يک امام حسين؛ يک عالم قدسی هست و يک عالم پليدی. اما بايد بدانيم که زندگينامه واقعی چون انسان های واقعی قابل تقليل به اين قطب های مطلق نيستند. از شخصيت هايی مثل دکتر مصدق يا شاه بايد حتما زندگينامه های متعددی نوشته بشود. هر نسلی بايد کتاب تازه ای درمورد آنها بنويسد چون همواره اسناد تازه ای از آنها به دست می آيد. با اين اسناد تازه، شناخت ما از گذشته دقيق تر می شود...»
نکته ای که دکتر میلانی در رابطه با لزوم ادامه تحقیق بر روی شخصیتهای تاریخی بیان می کند بسیار مهم است. در این سوی دنیا، پرونده هیچ یک از شخصیتها و رویدادهای تاریخی بسته نیست، حتی اگر در مورد آنها صدها کتاب و مقاله منتشر شده باشد. بعنوان نمونه در مورد جان اف کندی و ترور او هر سال چندین کتاب و مقاله منتشر می شود که یکی از جدیدترین آنها کتابی است «۱۶۰۰ صفحه ای» که همین ماه مه امسال منتشر شد.
البته شاید به دلایلی که پیشتر ذکر شد، قیاس نگاه جامعه ما به پیشینه و تاریخ خود با نگاه جوامع کشورهای متمدن و آزاد، قیاس نادرستی باشد. نمی دانم آیا هنوز سریال هزار داستان را به خاطر دارید یا خیر. در یکی از قسمتهای این اثر کلاسیک شادروان علی حاتمی، در پی ترور يکی از عوامل حکومت، مفتش (مرحوم جهانگیر فروهر) از اهالی محل که اکثر آنها شاهده صحنه ترور بوده اند بازجوئی ميکند ولی تمامی آنها از پاسخ طفره می روند و می گویند که در آن لحظه یا مشغول چرت زدن و یا خواب بوده اند. مفتش در نهایت با سرخوردگی می گوید: جماعت خواب، اجتماع خواب زده، جامعه چرتی...هربار که این کلیپ را می بینم از خود می پرسم: بعد از گذشت این همه سال، پس ما چه وقت بیدار می شویم؟

۱۳۸۶ آبان ۱, سه‌شنبه

بلر صحیح می گوید، ما در ایران با 'فاشیسم' روبرو هستیم

--

از چند روز قبل که تونی بلر در سخنرانی ای در نیویورک نسبت به ظهور مجدد فاشیسم هشدار داد و با اشاره مستقیم به ایران شرایط کنونی دنیا را با وجود رژیم جمهوری اسلامی به مانند دهه بیست (اگر نه سی دانست) که در آن پایه های فاشیسم در آلمان شکل گرفت، بدین فکر بودم که مطلبی بنویسم و مقایسه ای مستند انجام دهم بین ریشه ها و اهداف ایدئولوژیهای شکل دهنده حکومتهای آلمان نازی و جمهوری اسلامی، بخصوص که همین الان مشغول مطالعه کتاب هزار و دویست صفحه ای بسیار ارزنده ای هستم به نام «ظهور و سقوط رایش سوم»، و سپس نتیجه گیری کنم که آیا هشدار بلر را باید واقعا جدی گرفت یا خیر. اما با توجه به اخباری که این روزها از ایران دریافت می کنم بر این باورم که بررسی صحت ادعای بلر واقعا نیازی به آوردن مثال از کتاب و بررسی آکادمیک ندارد، چرا که حوادث خود گویای همه چیز هستند. اینهم چند نمونه:
-دکتر زهرا بني عامری، پزشک ۲۷ ساله فارغ التحصیل دانشگاه تهران که در حال ‏گذراندن دوره طرح نیروی انسانی خود در همدان بود، روزجمعه ۲۰ مهر ماه ۸۶ توسط ماموران ستاد امر به معروف بسيج به اتهام همراه بودن با نامحرم بازداشت و به ‏بازداشتگاهي در يکي از پايگاه های بسیج منتقل می شود. ۴۸ ساعت بعد جسد او را تحویل خانواده اش می دهند و می گویند که خودکشی کرده است.
-روناک صفازاده از فعالان حقوق زنان و عضو کمپین یک میلیون امضاء برای تغییر قوانین تبعیض‌آمیز اخیرا در سنندج دستگیر می شود. مادر ایشان به دادسرا مراجعه می کند اما نه تنها با انواع و اقسام توهین‌ها مواجه می گردد و حتی مورد تمسخر قرار می گیرد، بلکه در نهایت با این سئوال از سوی مقامات دادسرا مواجه می شود: «شيعه هستيد يا کافر؟»
-خبرگزاري فارس چند روز قبل در مطلبی با عنوان «بني ‌اسرائيل به روايت قرآن» از خصايص و ويژگي‌هاي قوم يهود به عنوان بدترين و زشت‌ترين رفتار و صفاتي یاد می کند كه ممكن است انسان يا قومي در زندگي دنيايي خويش داشته باشد. فارس در نهایت چنین نتیجه گیری می کند که: «... آنچه امروزه به عنوان معيار، ارزش، اخلاق، فرهنگ و ... بر جوامع غربي حكمراني مي‌كند، دقيقاً منطبق با سنت و سيره‌ي مذكور، يعني فرهنگ 'يهودي ـ اسرائيلي' است. امروز عواطف، احساسات و افكار عمومي در غرب تحت سيطره‌ي اين فرهنگ است. تذكر اين موضوع اگر چه بسيار تلخ و ناگوار مي‌نمايد،‌ اما واقعيتي است كه نمود عيني پيدا كرده و بر عرصه‌ي جهاني سايه‌ي شوم خود را گسترده است و خطر آن، جغرافياي فرهنگ و اجتماع در جهان را تهديد مي‌كند.» جالب است که بدانید که در کتابها و سخنرانی های آکادمیک آلمان نازی نیز از یهودیان و فرهنگ آنها بعنوان بوجود آورنده تمام مصیبتها در جهان یاد می شود. یکی از اساتید دانشگاه آخن بنام ویلهلم مولر حتی تا بدانجا پیش می رود که در کتابی با عنوان «یهودیت و علم» از توطئه ای بین المللی نام می برد که در آن یهودیان کمر به آلوده کردن علم و نابودی تمدن بشری بسته اند. او از انیشتن بعنوان سردمدار این توطئه نام می برد.
-هاشمی رفسنجانی در خطبه های نماز جمعه دو هفته پیش، از یک تریبون رسمی کشتار یهودیان توسط هیتلر و آلمان نازی را «حل خطر و رهایی از شر صهیونیسم» می نامد و اضافه می کند که این کار با موفقیت هم انجام شده است. توجه بفرمائید که خود نازیها از کشتار یهودیان بعنوان «حل نهایی مسأله یهودیت» نام می بردند، یعنی تقریبا همان چیزی که رفسنجانی می گوید. صحبتهای احمدی نژاد در این زمینه هم که دیگر بازگو کردن نمی خواهد.
آیا آزار، شکنجه و در بسیاری موارد قتل شهروندان یک کشور به جرمهای واهی و ایدئولوژیک، طبقه بندی کردن آنان به شیعه و کافر و یا خودی و غیر خودی، به زیر سئوال بردن پیروان یک کتاب آسمانی و توجیه هولوکاست چیزی به جز نمونه های بارز «فاشیسم» هستند؟ آیا واقعا می توان به بلر خرده گرفت که چرا ایدئولوژی جمهوری اسلامی را با ایدئولوژی آلمان نازی مقایسه می کند؟ آیا سخت است پاسخ به این سئوال که چرا دوریس لسینگ برنده‌ی نوبل ادبیات ۲۰۰۷ که دست بر قضا در ایران هم متولد شده است از ایران اظهار تنفر می کند؟
گفتنی ها در رابطه با رفتار و ایدئولوژی جمهوری اسلامی بارها عنوان شده و اینجا قصد من تکرار مکررات نیست. اما آنچه بعنوان یک ایرانی که سخت نگران سرنوشت کشورش است لازم می دانم دوباره به شما خواننده عزیز یاد آوری کنم این است که باور کنید قبل از هرگونه نقشه و برنامه دولتمردانی در واشینگتن و پاریس و لندن، این گفتار، کردار و تفکر بیمارگونه و جنون آمیز حاکم بر مملکت ما است که بالاخره ایران عزیز ما را به نابودی خواهد کشاند.
تاریخ در رابطه با حکومتهای فاشیستی، رهبران عوامفریب آنها که در صدد صدور ایدئولوژی خود بوده اند و سرنوشت فاجعه بار آنها نمونه کم ندارد. جهان چه در مواجه با فاشیسم حزب نازی و چه حزب بعث که پایه هایش بر اساس حزب نازی بنا گذارده شدند، درنهایت مجبور به توسل به دو جنگ خانمانسوز شد. تردید نداشته باشید که اگر اوضاع در ایران بهمین منوال کنونی پیش رود، فاشیسمی که اکنون در جمهوری اسلامی و در قالب «بنیادگرایی اسلامی دولتی» سر بر آورده است سرنوشتی بهتر برای ایران عزیز ما رقم نخواهد زد.

۱۳۸۶ مهر ۲۸, شنبه

استعفای لاریجانی؛ نشانه وخیم تر شدن بحران هسته ای ایران؟

--

در رابطه با استعفای بحث برانگیز علی لاریجانی، دبیر شورای عالی امنیت ملی ایران، گزارشها و تحلیلهای فراوانی تا بدین لحظه منتشر شده است، از جمله گزارشی در نیویورک تایمز که قسمتی از آن به نکته مهمی اشاره می کند.
نیویورک تایمز می نویسد لاریجانی در اوایل کارش بعنوان مذاکره کننده ارشد جمهوری اسلامی در پرونده اتمی، از عملکرد تیم قبلی مذاکره کننده به سرپرستی حسن روحانی انتفادات فراوانی کرد (از جمله با گفتن این سخن معروف که «دولت هاي قبلي ‏درپرونده هسته اي درغلطان را دادند وبه جاي آن آب نبات گرفتند»)، اما به تدریج با گفتگوهای پی در پی با اروپا خود تقریبا به همان سمت متمایل شد.
درست است که لاریجانی همواره در محافل عمومی بر عدم تعلیق غنی سازی تأکید می کرد، و حتی یکبار تا آنجا پیش رفت که غنی سازی را برای ایران همچون «نفس کشیدن» دانست، اما تضعیف مکرر او توسط احمدی نژاد که آخرین آن چند روز پیش و بر سر پیشنهاد ولادیمیر پوتین رئیس جمهور روسیه به ایران اتفاق افتاد و صحبتهایی که در طول مذاکرات لاریجانی با سولانا بارها از قول او در رسانه ها مطرح شد ادعای نیویورک تایمز را به طور کامل تأیید می کند. به عنوان مثال، اردیبهشت گذشته، خاویر سولانا به کنفرانس امنیتی سالانه اروپا-آمریکا گفت که او در جریان دیدارهای دو روزه خود با علی لاریجانی در آنکارا نتیجه گرفته است که علی خامنه ای رهبر جمهوری اسلامی آماده مذاکرات مستقیم کشورش با آمریکاست. چندی بعد مجله آلمانی «فوکوس» از قول لاریجانی نوشت که امکان تعلیق غنی سازی اورانیوم در ایران وجود دارد (لاریجانی البته بدون فوت وقت هر دو مورد را تکذیب کرد.)
از سوی دیگر کاملا آشکار بود که در دستگاه رهبری جمهوری اسلامی نیز در رابطه با نقشی که قرار بود آقای لاریجانی به عنوان دبیر شورای امنیت ملی و در کنار رئیس جمهور در حل و فصل مشکل پرونده اتمی ایفا کند هماهنگی کامل وجود ندارد.
یک نمونه بارز این ناهماهنگی، حضور لاریجانی در کنفرانس مهم امنیتی مونیخ بود که در آن جوزف ليبرمن و جان مک کين سناتورهای آمريکايی و رابرت گيتز وزير دفاع آمريکا نیز حضور داشتند. ابتدا در یک خبرغیر منتظره اعلام شد سفر لاريجانی به این کنفرانس به دليل کسالت لغو شده، اما در پی آن دوباره اعلام شد که این سفر به قوت خود باقی است. لاریجانی در نهایت نه تنها در این کنفرانس شرکت کرد، بلکه در سخنرانی خود از چنان موضع نرم و صلح آمیزی سخن گفت که جوزف ليبرمن را بر آن داشت تا سخنرانی او را دور از واقعيات موجود خوانده و بگوید: «او کشوری متفاوت از پرزيدنت احمدی نژاد را نمايندگی می کرد.»
شاید هنوز کمی زود باشد که بتوان دلایل و عواقب استعفای علی لاریجانی را بطور جامع تجزیه و تحلیل کرد اما آنچه اکنون به نظر می آید لاریجانی را وادار به استعفای مجدد و پافشاری بر آن کرده باشد این است که او به طور یقین در پرتو مذاکرات مکرر با اروپا--مذاکراتی که حاصلی جز رفتن پرونده ایران به شورای امنیت و تصویب دو قطعنامه تنبیهی علیه ایران نداشته است-- به وخیم تر شدن وضعیت پرونده هسته ای ایران در صورت عدم تعلیق غنی سازی پی برده است. استعفای او چه بعد از حضور پوتین در تهران و چه قبل از آن صورت گرفته باشد نشان می دهد که او بر خلاف رئیس دولت، پرونده ایران در شورای امنیت را بسته نمی بیند و می داند که دولتهای غربی از جمله روسیه با دادن مهلت دو ماهه به ایران با جمهوری اسلامی اتمام حجت کرده اند.
این استعفا همچنین نشان می دهد که محمود احمدی نژاد و متحدان سپاهی او چنان سرمست از در آمد هنگفت نفت و مشکلات آمریکا در عراق شده اند که ظاهرا هیچ تحریم و تهدیدی را علیه ایران جدی بر نمی شمرند و با تأئیدات شخص رهبری آماده ماجراجویی در دور جدید این بازی خطرناک شده اند.
پ.ن. لس آنجلس تایمز به نقل از یکی از مشاوران لاریجانی که نخواسته است نامش فاش شود نوشته است که اختلاف بین لاریجانی و احمدی نژاد بر سر هزینه پروژه اتمی ایران بوده است. به گفته مشاور آقای لاریجانی، احمدی نژاد حتی به اندازه یک اینچ حاضر به کوتاه آمدن از موضع خود نیست.

۱۳۸۶ مهر ۱۹, پنجشنبه

عذرخواهی

--

از دوستان عزیزی که لطف می کنند هر روز یا هر چند روز یکبار به اتاق خبر سر می زنند عذرخواهی می کنم که در چند روز گذشته موفق به به روز کردن وبلاگم نشده ام. می دانم که وبلاگ نویسی اساسش بر به روز کردن مرتب و نوشتن پست های نه چندان بلند است، اما از آنجاییکه من مطالب تحلیلی بلند را به نوشتن پست های کوتاه ترجیح می دهم، سعی ام بر آن بوده که تا حد امکان هفته ای حداقل یک نوشته با کیفیت بنویسم. شاید هم کمی سخت می گیرم، نمی دانم. در هر صورت اگر گاهی فاصله زمانی بین دو نوشته ام کمی طولانی می شود به بزرگواری خود ببخشید. امیدوارم در آینده نزدیک بتوانم با سرعت بیشتر مطالبی بنویسم که ارزش وقت شما را داشته باشد.

۱۳۸۶ مهر ۱۰, سه‌شنبه

در دره الا

--

فیلم «در دره الا» In the Valley of Elah ساخته پال هگس (که فیلم Crash او برنده جایزه اسکار بهترین فیلم سال ۲۰۰۶ شد) داستان یک پدر آمریکایی است که خبردار می شود پسرش، که سرباز ارتش آمریکاست، پس از بازگشت از عراق به پایگاه نظامی خود Fort Rudd واقع در نیو مکزیکو ناپدید گشته است. پدر که نقش او را تامی لی جونز بعهده دارد به Fort Rudd می رود و بعد از چند روز مطلع می گردد که پسرش پس از بازگشت از عراق به قتل رسیده است. داستان فیلم از این جا به بعد سرگذشت تلاش شبانه روزی پدر است برای پیدا کردن قاتل و یا قاتلان فرزندش، اما هر چه از زمان این جستجو بیشتر می گذرد پدر، که خود یک سرباز سابق ارتش آمریکا در جنگ ویتنام است، بیشتر به عوارض جانبی وحشتناکی که جنگ عراق بر روح و روان سربازان جوان آمریکایی داشته پی می برد...
«در دره الا» یکی از تأثیرگذارترین فیلمهایی است که امسال دیده ام. فیلم تم ضد جنگ خود را با ظرافت فراوان و با چاشنی بازی فوق العاده تامی لی جونز و همینطور درخشش چارلیز تران در نقش مأمور رسیدگی به پرونده های قتل، به زیبایی هر چه تمامتر مطرح می کند و در این بین اسیر مبالغه و عواطف رایج در فیلمهای هالیوود نمی گردد. بزرگترین مزیت این فیلم، که در هنگامی تهیه شده که جنگ عراق همچنان در جریان است و بسیاری ار آمریکایی ها از هر طیف و تفکر سیاسی نسبت به آن حساسیت فراوان نشان می دهند، این است که در پی صادر کردن بیانیه سیاسی نیست و بیشتر ار آنکه به جنگ و عواقب سیاسی آن بپردازد، شخصیتهای داستان و تاثیر جنگ بر آنها را مورد توجه قرار می دهد.
جدا از کارگردانی هشیارانه پال هگس و هنر داستان سرایی او، از دید من این بازی اگر نه بی نظیر، که کم نظیر تامی لی جونز است که «در دره الا» را تبدیل به چنین فیلم تأثیرگذاری می کند. از بازی جونز به راستی هر چه بگویم کم گفته ام، هر چند که در کنار بازی استادانه او از نقش آفرینی چارلیز تران هم بسیار لذت بردم. به نظرم هگس، جونز و تران هر سه لیاقت نامزدی برای جایزه اسکار را به خاطر خلق و هنرنمایی در این اثر ارزشمند دارند.
-تریلر فیلم را ببینید

۱۳۸۶ مهر ۸, یکشنبه

از ماست که بر ماست

--

با دوستان و آشنایان در ایران که صحبت می کنم همگی متفق القول می گویند که اکثر مردم از سخنان لی بالینجر رئیس دانشگاه کلمبیا در مورد احمدی نژاد بسیار رنجیده اند و آن سخنان را نه فقط توهین به احمدی نژاد که توهین به ایران و مردم ایران نیز می دانند، چرا که به گفته آنها احمدی نژاد به هر حال، خوب یا بد فعلا نماینده مردم و کشور ایران است.
بسیار خوب. من هم با این قسمت نظرات هموطنان که احمدی نژاد به عنوان رئیس جمهور فعلی ایران به هر حال در دنیا نماینده رسمی مردم و کشور ایران شناخته می شود موافقم. این هم قبول که بالینجر یا نباید احمدی نژاد را دعوت می کرد، یا وقتی این کار را کرد دیگر نباید آن سخنرانی را با آن لحن و عبارات تند (و از دید بسیاری توهین آمیز) در معرفی احمدی نژاد ایراد می کرد. اما اجازه دهید در رابطه با همین برداشت توهین آمیز مردم ما از این سخنان مسأله را از زاویه دیگری بررسی کنم.
برنارد لوئیس تاریخ نگار منحصر به فرد تاریخ اسلام و خاورمیانه در مقاله ای در سال ۱۹۹۷ در مجله Foreign Affairs تحت عنوان:«غرب و خاورمیانه» مطلبی را عنوان می کند که به گمانم بسیار قابل توجه است. لوئیس می گوید: وقتی مردم کشوری متوجه می شوند که مشکلی دارند، یکی از این دو سوال را می توانند بپرسند: یکی اینکه ما کجای کار را اشتباه کردیم؟ و دیگری اینکه: این مشکل را که برای ما ایجاد کرد؟ سوال دوم منجر به تئوری های توطئه و پارانویا می شود، در حالیکه سوال اول منجر به این طرز تفکر می شود که « حال که اینطور است چگونه این مشکل را باید حل کنیم؟»
به جرأت می توان گفت که یکی از اساسی ترین مشکلات فرهنگ سیاسی-اجتماعی ایران ریشه اش دقیقا در همین است که ما ایرانیان اغلب در رویارویی با مشکلاتمان پرسش دوم را مطرح کرده ایم. نگاهی بیاندازید به برخورد ما با واقعه و یا کودتای ۲۸ مرداد و همینطور انقلاب ۵۷ بعنوان ریشه بسیاری از مشکلات اساسی که اکنون کشور و مردم ایران با آنها در هر دو عرصه ی داخلی و بین المللی مواجه هستند. در هر دو مورد اکثر ایرانیان آمریکا و انگلستان را مقصر ۱۰۰ درصد می دانند و از زیر بار مسئولیت در قبال آنچه بر سرشان آمد شانه خالی می کنند. به عبارت دیگر همانطور که برنارد لوئیس می گوید، صحبت ما همواره بر سر این است که « چه کسانی این بلا را بر سر ما آوردند؟» و درست بر همین اساس هم هست که « مظلوم گرایی» و تئوری های عجیب و غریب توطئه انقدر در مملکت ما (و البته کشورهای عربی رواج) دارند.
می دانم که بسیاری از مردم ایران با این طرز فکر من و افرادی که تقریبا مثل من فکر می کنند مخالفند، ولی برای این که از این وضعیت دهشتناک کنونی در آییم چاره ای نداریم جز این که نگاهمان را به مسائل عوض کنیم و بجای دامن زدن به گسترش باور بی حاصل و محکوم به شکست «ما مظلوم واقع شده ایم»، مانند ژاپن ابتدا به طرح این سئوال بپردازیم که « ما چه بر سر خود آوردیم؟» و سپس به طرح این پرسش برسیم که « حال چگونه باید این مشکل را حل کنیم؟»
اگر از این زاویه به مسائل بنگریم دیگر فغانمان به آسمان نمی رود که چرا بالینجر پرویز مشرف رئیس جمهور پاکستان را رهبری مهم با خدماتی مثال زدنی می نامد و احمدی نژاد را دیکتاتوری ظالم و حقیر. اگر بسیاری از ما ایرانیان (حتی بسیاری از آنان که به احمدی نژاد رأی داده اند) جامه ریاست جمهوری را بر تن احمدی نژاد گشاد می دانیم و معتقدیم که او درعمل دارد با رفتار و کردار نابخردانه خود تیشه به ریشه ایران می زند، اگر بنا به گفته عبدالله رمضانزاده قائم مقام دبیرکل جبهه مشارکت ایران، احمدی نژاد و سیاستهایش را «مصیبت عظما» می خوانیم، دیگر چرا دادمان به هوا می رود که ای وای بشتابید که یک بیگانه رئیس جمهور ما را زیر سئوال برد؟ اصلا مگر دانشجویان دانشگاه امیر کبیر مانند همین کلمات را به او نگفتند؟
بی تعارف مشکل از خود ماست. ما به زندگی در نظامی مانند نظام جمهوری اسلامی تن در داده ایم و مانند وضعیت « سیندروم استکهلم» که در آن فرد ربوده شده با رباینده ارتباط عاطفی پیدا می کند به انتقاد جهانیان از آن واکنش نشان می دهیم، غافل از آنکه انتخاب نا آگاهانه و بی تفاوتی اکثرمان نسبت به آنچه بر سرمان می رود موجبات تحقیر و سرشکستگی اینچنین ما را در جهان فراهم آورده است. «ما» به فرد نالایقی مانند احمدی نژاد رأی می دهیم و بدین ترتیب کسی را نماینده اولین کشور تنظیم کننده منشور حقوق بشر می کنیم که خود اذعان داریم سیاستها، عملکرد و گفتارش جز‌ء به جزء ناقض فاحش حقوق مندرج در اعلامیه جهانی حقوق بشر است. با این وصف چطور انتظار داریم دنیای آزاد واکنش نشان ندهد؟ آیا این در حقیقت بدان معنا نیست که ما خود اسباب توهین به ایران و ایرانی را فراهم ساخته ایم ؟
بالینجر، بوش، سارکوزی، مرکل و غیره چرا علاوه بر مشرف، اردوغان، عبدالله پادشاه اردن، حامد کرزای، منموهن سینگ نخست وزیر هند و غیره را این گونه زیر سوال نمی برند؟ چرا از این رهبران برای شرکت در کنفرانس اقتصادی معتبر داووس دعوت به عمل می آید (حتی خاتمی هم سال گذشته به این کنفرانس دعوت شد) ولی از آیت الله خامنه ای و احمدی نژاد خیر؟ کدام از این رهبران متهم به طراحی و یا دستور عملیات تروریستی در این این سو و آن سوی جهان شده اند؟ آیا همه آنان دست نشانده وآلت دست هستند؟
کوتاه سخن اینکه ما ایرانیان قبل از هر امر دیگری باید به کردار و تفکر خود و جایگاهی که این کردار و تفکر در عرصه جهانی نصیب ما ساخته بیاندیشیم و یکبار هم که شده از خود بپرسیم، «حال که خود چنین بلایی بر سر خود آورده ایم، چه باید بکنیم تا مشکلاتمان را حل کنیم و بار دیگر به جامعه جهانی و دنیای مترقی بپیوندیم؟»

۱۳۸۶ مهر ۳, سه‌شنبه

احمدی نژاد در دانشگاه کلمبیا و ناکامی برای هر دو طرف

--

حضور احمدی نژاد در دانشگاه کلمبیا و معرفی اکنون پر سر و صدای او توسط لی بالینجر رئیس دانشگاه از دید من برای هر دو طرف نوعی ناکامی تلقی می شود. اجازه دهید اکنون که گرد و غبارهای اتفاقات دیروز کمی فروکش کرده است و از بار احساسی آنها تا حدودی دور شده ایم به اثبات آنچه ادعا کردم بپردازم.
نکات منفی برای دانشگاه کلمبیا و مخالفان سرسخت غیر ایرانی احمدی نژاد:
۱-بی پرده بگویم. من با تمامی صحبتهای رئیس دانشگاه کلمبیا کلمه به کلمه موافقم و آنها را عین حقیقت می دانم، اما از نقطه نظر من جای این سخنان در قسمت معارفه احمدی نژاد نبود. لحن عصبانی لی بالینجر و کلمات تندی که او در ابتدای برنامه-- بدون این که احمدی نژاد سخنانش را آغاز کرده باشد-- در مورد او بکار برد، احمدی نژاد را در چشمان بسیاری از بینندگان این رویداد، بخصوص در خاورمیانه که بسیاری از مردم عادی کوچه و بازار با احمدی نژاد سمپاتی ضد آمریکایی دارند، مظلوم واقع کرد. این برای جمهوری اسلامی و شخص احمدی نژاد که هر زمان که به رسانه های خارجی می رسند تلاش کرده اند خود را همواره قربانی سیاستهای ابر قدرتها نشان دهند و در این ۲۸ سال با الهام از واقعه کربلا، تا آنجا که می توانسته اند از کلمه «مظلوم» چه برای خود و چه برای بقول خودشان، «امت ایران اسلامی» سو استفاده کرده اند هدیه باد آورده ای بود. احمدی نژاد هم از خدا خواسته بلافاصله از این خطای استراتژیک رئیس دانشگاه استفاده کرد و با لحنی حزن انگیز عنوان کرد که این رسم مهمان نوازی نیست. مطلبی که حتی دو تن از دوستان آمریکایی من با وجود آنکه دل خوشی ار احمدی نژاد و جمهوری اسلامی ندارند امروز به من یاد آور شدند.
۲-من --بعنوان یک ایرانی مخالف احمدی نژاد-- موافق این بودم که او در دانشگاه کلمبیا به سخنرانی بپردازد چرا که مطمئن بودم در یک محیط آکادمیک، صحبتهای او روی واقعی او --و نه آن رویی که او به دروغ در مصاحبه های پی در پی خود با شبکه های غربی سعی در قبولاندنش به مردم اروپا و آمریکا دارد--را بر ملا خواهد ساخت. برای این کار فقط کافی بود تا او مورد پرسش و پاسخ دانشجویان قرار گیرد، نه این که به او بهانه ای داده شود تا او از حضورش بهره برداری تبلیغاتی کند(خطایی که کاخ سفید بلافاصله به آن پی برد و از تکرار آن در سخنرانی امروز بوش در سازمان ملل خودداری کرد.) برای شخصیتی مانند احمدی نژاد که عاشق مطرح شدن--حتی از نوع منفی و تحقیر آمیز آن--است دردی بالاتر از مورد بی اعتنایی قرار گرفتن نیست.
۳-مشکل جمهوری اسلامی فقط نفی موجودیت اسرائیل و هولوکاست نیست، اما تاکید بیش از حد رسانه های غربی و حتی مقامات دانشگاه کلمبیا بر روی صرفا همین دو مساله اذهان عمومی جهان را از مسائل بسیار مهم دیگر نظیر نقض فاحش حقوق بشر در ایران و گسترش تروریزم در خاورمیانه توسط جمهوری اسلامی منحرف می کند. پیشنهاد می کنم نوشته هاآرتز تقریبا در همین زمینه را حتما بخوانید.
۴-دانشگاه کلمبیا می توانست از منتقد و مخالف سرسختی مانند اکبر گنجی دعوت کند تا او هم در این جلسه حضور داشته باشد و حتی در صورت امکان به طرح سئوال نیز بپردازد. مطمئن هستم حتی صرف حضور گنجی در این جلسه بار روانی سنگینی بر دوش احمدی نژاد قرار می داد، ولی این فرصت طلایی هم از دست رفت.
نکات منفی برای احمدی نژاد و جمهوری اسلامی:
۱-به یاد ندارم مقام رسمی هیچ کشوری جز صدام حسین که از سوراخی با آن وضع فجیع بیرون کشیده شد این گونه در جلوی دوربین های تلویزیونی در سراسر جهان تحقیر شده باشد. سخنان لی بالینجر آنقدر تحقیر آمیز بود که حتی ترحم بعضی از مخالفان سر سخت احمدی نژاد را بر انگیخت. اما آنچه شخصا برای من دردناک بود این بود که در کنار احمدی نژاد و رژیمی که او نمایندگیش می کند، آبرو و حیثیت میهنم بار دیگر تحت این حکومت ضد ایرانی زیر سئوال رفت.
۲-ظاهرا در این دستگاه عریض و طویل جمهوری اسلامی یک نفر در داخل یا خارج ایران وجود ندارد که به احمدی نژاد یادآوری کند پاسخ صریح بله یا خیر در فرهنگ اروپا و آمریای شمالی تا چه اندازه حائز اهمیت است و این که یک «بله» یا «خیر» صریح از نیمساعت موعظه کردن در پاسخ به یک سئوال بیشتر اهمیت دارد. چه در مصاحبه با CBS و چه دیروز، احمدی نژاد با آن نحوه پاسخ گویی «همگان» را مطمئن ساخت که ریگی در کفش اوست (حتی اگر واقعا نیست).
۳- نحوه پاسخگویی احمدی نژاد به سئوالات (مانند مسئله همجنس گرایی در ایران و یا کری خواندن او برای اسکات پلی با ردیف کردن لغاتی مثل گوانتانامو، ابوغریب...) و لبخندهای بی قاعده او به هنگام بحث مسائل جدی از او بیشتر یک شو من و یا entertainer ساخته است تا سیاستمداری که باید حرفهایش را جدی گرفت. این برای یک شخصیت سیاسی و حکومتی که او نمایندگی اش را به عهده دارد اوج فضاحت است و باعث می شود دنیا در هیچ زمینه ای اصولا به ایران اعتماد نکند، چه برسد به مسأله مهمی مثل مساله اتمی.
۴-ادعای مضحک احمدی نژاد مبنی بر این که در ایران همجنسگرا وجود ندارد و خنده تمسخر آمیز حضار صداقت گفتار او را برای مخاطبان غیر ایرانی در تمامی زمینه های دیگر نیز کاملا زیر سئوال برد و و در نتیجه تمامی تلاشهای او را برای جمع و جور کردن مساله اسرائیل و هولوکاست بر باد داد. این نکته را به راحتی می توان از واکنش و اظهارات آمریکاییها در وبلاگها و سایتهای مختلف دریافت.
علاوه بر تمامی نکاتی که ذکر شد، این که تا بحال، از تمامی حرف و حدیثهای دیروز، بیشتر سخنان معارفه بالینجر و صحبت احمدی نژاد درباره همجنسگرایان در ایران در رسانه ها یادآوری و مورد بحث قرار گرفته اند نشان می دهد هیچکدام از طرفین به اهدافی که از بر گذاری این جلسه مد نظر داشتند دست پیدا نکردند . به گمان من غرب (و بخصوص ایالات متحده) باید از احمدی نژاد عبور کند، چه را که او در تعیین و تدوین سیاستهای کلان در نظام جمهوری اسلامی کاره ای نیست و اهمیت دادن بیش از حد به او فقط تلف کردن وقت است و بس.

۱۳۸۶ مهر ۱, یکشنبه

ایران امروز، سرزمین انسانهای کوچک در مناصب بزرگ

--

تا قبل از انقلاب فاجعه بار اسلامی در ایران، در هر زمینه ای که نگاه می کردید نخبگانی را در جامعه ایران می یافتید که چه از لحاظ اصالت خانوادگی و چه از لحاظ منزلت اجتماعی در جایگاه بسیار بالایی قرار داشتند. انسانهایی ملی که هر کدام در کنار منافع خود، خدمت به کشور خود را نیز در سرلوحه برنامه های خویش فرار داده بودند و به خاطر شأن و منزلت خانوادگی و اجتماعی خویش در قبال مردم و مملکت خود را مسئول می دانستند.
در زمینه صنعت کسانی نظیر محمود خیامی، موسس شرکتهایی مانند ایران ناسیونال و فروشگاه زنجیره ای کوروش (قدس کنونی) و شادروان رحیم ایروانی، بنیانگذار صنعت کفش سازی مدرن در تاریخ صنعت در ایران، هرکدام منشا تحولاتی عظیم در ایران گردیدند. در زمینه های سیاسی و اجتماعی نیز کم نبودند شخصیتهای بزرگی که هر کدام بواقع شایستگی نشستن بر جایگاهی که در آن قرار داشتند را دارا بودند، از روسای مراکز مهمی نظیر دانشگاه تهران، شهرداری پایتخت، رادیو تلویزیون ملی ایران، سازمان ورزش و غیره تا بسیاری از سران ارتش و وزرای وزراتخانه های مهمی نظیر وزارت خارجه، علوم، فرهنگ و هنر، اقتصاد و البته نخست وزیران ایران. اینان بواقع هر کدام وزنه ای بودند که در راه شکوفایی اقتصادی و اجتماعی ایران در دوره پهلوی نقش عمده ای را ایفا کردند.
اما درست بر خلاف آن دوران، اوضاع کنونی ایران حکایت توصیه ارسطو به اسکندر است که در آن ارسطو نابودی یک کشور را بواسطه سپرده شدن کارهای بزرگ به افراد کوچک و کارهای کوجک به افراد شایسته می داند. یک لحظه با خود بیاندیشیم. در شرایط طبیعی و با استانداردهای رایج دنیای مترقی، آیا به طور مثال، افرادی نظیر احمدی نژاد باید رئیس جمهور، صفار هرندی وزیر فرهنگ، عزت الله ضرغامی رئیس رادیو تلویزیون، فيروزآبادي رييس ستاد كل نيروهاي مسلح، غلامحسین الهام وزیر دادگستری، عمید زنجانی رئیس دانشگاه تهران و مکارم شیرازی سرمایه دار مملکت ما باشند؟
فراموش نکنید که اینها همه در حالی است که ما ایرانیها خودمان را حداقل از همه کشور های همسایه دور و برمان بالاتر می دانیم، در حالیکه که در همین پاکستانی که ۶۰ سال بیشتر از زمان تأسیسش نمی گذرد، شوکت عزیز یکی از بلند پایه ترین مقامات بزرگترین بانک ایالات متحده Citibank اکنون نخست وزیر است و بواسطه تلاشهای او و تیم افتصادی او چه در پست کنونی و چه در سمت وزیر دارایی است که پاکستان امروز، با وجود تمامی بحرانهای داخلی اش، در زمینه سرعت رشد اقتصادی یکی از بهترین آمارها را در جهان داراست (در زمینه رشد اقتصادی، پاکستان در رده ۵۸ است در حالیکه ما در رده ۱۲۸ هستیم.) در طرف دیگرمان ترکیه از خدمات سیاستمدار و اقتصاددان برجسته ای نظیر کمال درویش بهره مند می شود که نه فقط معمار شکوفایی اقتصادی ترکیه نامیده می شود، بلکه در سازمان ملل متحد تا کاندیداتوری دبیر کلی این سازمان پیش می رود و باعث اعتلای نام کشورش می گردد. از شما می پرسم، آیا ما نظیر چنین شخصیتهای برجسته ای در ساختار کنونی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی کشورمان داریم؟
بواقع از همین زاویه است که می توان انقلاب ۵۷ را به معنای واقعی کلمه یک فاجعه نامید؛ فاجعه ای که حساسترین مناسب کشور را در اختیار افرادی قرار داد که نه تنها بویی از تمدن، پیشرفت، علم و خردگرایی نبرده بودند، بلکه عملا آنها را به سخره گرفتند. در دستان چنین افراد کوچکی علم اقتصاد «مال خر» شد، وزارت خارجه به مرکز پشتیبانی از سازمانهای آزادیبخش اسلامی، از تایلند تا جزیره العرب تبدیل گشت، مراکز علمی ما قربانی انقلاب فرهنگی شدند، رادیو و تلویزیون تبدیل به شاخه ای از وزارت اطلاعات گردیدند وهر آنچه زیبا بود و یا بویی از زندگی داشت طاغوتی نامیده شد.
جای شرمساری است که نتیجه این تغییرو تحولات بعد از ۲۸ سال آن می شود که حسین شریعتمداری در نیویورک تایمز تبدیل به «روزنامه نگار ایرانی» می شود که گاهی از او خواسته می شود تا با زندانیان «صحبت کند»، خلیج فارس توسط یک مقام نظامی رسمی مملکت تبدیل به خلیج ع.ر.ب.ی. می شود و رئیس جمهور کشور توسط خبرنگار پر آوازه ترین برنامه خبری جهان با میلیونها ببینده تروریست خطاب می شود و مورد نکوهش فرار می گیرد که چرا اینهمه بیجا در پاسخ به سئوالات مهم نیشخند می زند و از آن بدتر، رئیس دانشگاه کلمبیا او را با هیتلر مقایسه می کند و می گوید اگر هیتلر هم بود به او اجازه صحبت کردن می دادیم.
شاید بتوان گفت در جمهوری اسلامی فقط در اوائل دوره ریاست جمهوری محمد خاتمی بود که امیدها برای بازگشت کار به دست کاردان و بازگشت به خرد گرایی در بسیاری از زمینه ها تا حدودی زیادی پدیدار شد ، اما با عقب نشینی پی در پی خاتمی در مقابل همین گروه فعلی سوار بر مسند قدرت، این فرصت نیز از دست رفت و به عمق یأس و ناامیدی مردم افزود. ولی به هرحال مقایسه کنید نوع برخورد مقامات و نمایندگان رسانه های دنیای متمدن را با خاتمی بعلت نوع رفتار و ادبیات او با نوع برخورد آنها با رئیس جمهور فعلی.
به هر حال ما چه بخواهیم و چه نخواهیم متأسفانه جمهوری اسلامی ما را در عرصه جهانی نمایندگی می کند و رفتار، گفتار و عملکرد غیر مسئولانه مقامات ناشایسته این حکومت در ۲۸ سال گذشته باعث بر انگیخته شدن نگاه رقت انگیز جهان متمدن به حکومت ما و در نتیجه تحقیر مردم ایران شده است، چرا که تحقیر مقامات یک کشور، هر چند که بسیاری از این مقامات چه نامنتخب باشند و چه به طور آزاد و دموکراتیک انتخاب نشده باشند، بر روی ذهنیت جامعه بطور کل تأثیر منفی می گذارد. در نتیجه جامعه ایران اکنون نسبت به سرنوشت خود و آینده کشور بقدری منفعل و بی تفاوت شده است که از لحاظ فکری به گواهی برخی صاحب نظران نظیر عباس عبدی به جامعه ای فرو پاشیده بدل گردیده است. از این منظر، گفته ارسطو، در مورد ایران عینا به حقیقت پیوسته است.

۱۳۸۶ شهریور ۲۱, چهارشنبه

گزارش فاکس نیوز از آغاز برنامه ریزی بمباران ایران توسط مقام‌های رسمی آمریکا

--

متن زیر ترجمه گزارش بسیار مهمی است از شبکه FOX NEWS که خبر از آماده شدن مقامات آمریکا برای در نظر گرفتن سناریوی حمله به ایران می دهد. تفاوت این گزارش با گزارشهایی از این قبیل در این است که FOX NEWS به منابع بسیار مهمی در محافل دست راستی و نو محافظه کار آمریکا و همینطور دولت بوش، بخصوص دفتر دیک چینی معاون ریاست جمهوری ایالات متحده، دسترسی کاملا اختصاصی دارد و از این رو بعضی از گزارشهای آن نظیر همین مطلب را به هیچ عنوان نباید کم اهمیت شمرد. مطلب را به دقت بخوانید تا متوجه شوید خطر تا چه حد جدی است:
روز سه شنبه فاکس نیوز تائید کرد که تصمیم اخیر مقامات آلمان برای متوقف کردن پشتیبانی‌شان از هر تحریم جدیدی علیه ایران باعث این شده که طیف گسترده‌ای از مقامات در واشنگتن به بررسی سناریو‌هائی برای یک حمله نظامی به حکومت اسلامی بپردازند. آلمان یک بازیگر اصلی میان سه قدرت اروپائی است که بر روی برنامه اتمی ایران در دو سال و نیم اخیر و از طریق آمیزه ای از دیپلوماسی و تحریم‌هائی که از سوی آمریکا پشتیبانی می‌شوند، کار می‌کنند.
آلمان هفته گذشته به متحدان خود خبر داد که دولت صدر اعظم آنگلا مرکل از برقراری هیچ‌گونه تحریم دیگری علیه ایران از سوی شورای امنیت سازمان ملل حمایت نمی‌کند. این تصمیم آلمان در جلسه‌ای در برلین با حضور مقامات آلمانی و مسئولین بخش ایران در پنج کشور عضو شورای امنیت عنوان شد. بر اساس چیزی که یکی از مسئولین دولت بوش بیان داشت و نیز مقامات دولت‌های خارجی که با فاکس نیوز صحبت کردند، این تصمیم باعث شوکه شدن افراد حاضر در جلسه گشت و باعث این شد که بیشتر تصمیم گیران دولت بوش به این نتیجه برسند که بحث تحریم‌ها دیگر تمام شده است.
آلمان‌ها نگرانی خود را درباره اثرات مخرب هرگونه تحریم‌های بیشتر ایران بر اقتصاد آلمان اظهار داشتند و نیز، مطابق با آنچه دیپلومات‌های کشورهای دیگر گفته‌اند، از سخنان آنها چنین برداشت شد که آنها اگرچه در انظار عمومی مخالف حمله هستند ولی در واقع از یک عملیات بمباران نظامی آمریکا بر علیه تاسیسات ایران حمایت می‌کنند. عقب نشینی آلمان از تهاجم دیپلوماتیک متحدین آمریکا، با آخرین توافق نظر در میان سازمان‌ها و دفاتر مربوطه در دولت آمریکا همخوانی دارد، سازمان‌هائی چون وزارت امور خارجه، شورای امنیت ملی و دفاتر رئیس جمهور و معاونش. معاون وزیر خارجه در امور سیاسی، نیکلاس برنز، که سرسخت‌ترین مدافع پیش برنده یک راه حل دیپلوماتیک برای مشکل بلند‌پروازی‌های ایران است، شانس خود را در زمینه ایران آزموده ولی تا به امروز نتیجه ای عایدش نشده است.
مسئولان سیاسی و نظامی به همراه متخصصبن سلاح‌های کشتار جمعی در وزارت امور خارجه، به وزیر امور خارجه کاندولیزا رایس توصیه کرده اند که حال که راه حل دیپلوماتیکی که مورد توجه «برنز» بود شکست خورده، دولت باید بصورت فعال آماده نوعی دخالت نظامی گردد. در میان آنها که به رایس مشاوره می‌دهند اینان قرار دارند: جان روود، معاون بخش امنیت بین‌الملل و خلع سلاح؛ گروهی از متخصصین خاور میانه شامل جیمز جفری، سفیر و معاون مشاور امنیت ملی کاخ سفید در زمان استیفن هدلی و معاون سابق مدیر امور خاور نزدیک.
در نتیجه بر اساس یک منبع دولتی معتبر «همه در واشینگتن» درگیر بحثی شده اند درباره هزینه‌ها و سود عملیات نظامی علیه ایران، عملیاتی که اگر قرار باشد انجام شود در فاصله زمانی بین ۸ تا ۱۰ ماه دیگر خواهد بود. تا آن زمان نتایج انتخابات مقدماتی ریاست جمهوری هم آشکار شده ولی تا انتخابات اصلی در نوامبر ۲۰۰۸ هنوز خیلی فاصله زمانی مانده. مباحث در حال حاضر حول دو راه اصلی تمرکز دارد: سناریو‌های «با قدرت تهاجمی محدود» که در آنها آمریکا ممکن است جلوی واردات بنزین یا صادرات نفت ایران را بگیرد، که عموما اینگونه تصور می‌شود که این عملیات هزینه زیادی را به مردم ایران وارد می‌کند ولی برای فشار به حکومت تهران کافی نیست. راه دیگر یک بمباران همه‌جانبه هوائی است.در این صورت اخیرباید کاملا مواظب بود که این بمباران چقدر قرار است طول بکشد تا به از بین رفتن دفاع هوائی ایران بیانجامد قبل از اینکه برتری هوائی آمریکا بتواند برقرار گردد و جت‌های جنگی آمریکا بتوانند به حمله‌‌ای سیستماتیک علیه اهداف شناخته‌ شده اتمی ایران دست بزنند. اغلب جناح‌های درگیر این بحث نتیجه می‌گیرند که چنین حمله کاملی حداقل به یک هفته بمباران بدون توقف نیاز دارد و باعث جند سال به عقب رانده‌شدن برنامه اتمی ایران خواهد شد ولی آن را برای همیشه نابود نخواهد کرد. دیگر ملاحظات شامل این موارد می‌شوند: حمله انتقامی ایران بر علیه تل‌آویو و دیگر مراکز انسانی اسرائیل و نیز آثار چنین درگیری‌ای بر نیروهای آمریکائی در عراق. در زمینه عراق مسئولین چنین نتیجه می‌گیرند که ایرانیان به احتمال قوی دیگر نمی‌توانند بیش از آنچه تا کنون با دادن مواد منفجره و آموزش شورشیان عراقی به آمریکا ضربه زده‌اند، ضربه زنند.
یک دیپلومات خارجی می‌گوید: دولت بوش «دیگر بقدر کافی از ایران کشیده است.» آنها به راه حل دیپلوماتیک روی آوردند. چین در حال حاضر جلوی آنها را در شورای امنیت سازمان ملل متحد گرفته و روس‌ها هم پشت چینی‌ها قایم شده‌اند».«آلمان‌ها بین دو طرف ماجرا درمانده‌اند...کسانی در دولت آمریکا هستند که نمی‌خواهند برای آنانی که بعد آنها بقدرت می‌رسند ارثیه‌ای شامل یک ایران مسلح به سلاح اتمی برجای گذاشته باشند، بنابر این دارند به این فکر می‌کنند که چه راه دیگری دارند؟ آنها دارند به گزینه‌های دیگر فکر می‌کنند.»
گفته می‌شود که معاون رئیس جمهور، دیک چنی، و دستیارانش دارند به شکست «برنز» به دیده تمسخر می‌نگرند. یک منبع، جو دفتر دیک چنی را «پز دادن» به برنز و رایس توصیف کرد، آنها به آن دو می‌گویند «ما به شما گفتیم که ایرانیان را با دیپلوماسی نمی‌توان کنترل کرد.»
آخرین تصمیم زمانی گرفته می‌شود که رایس و بوش تصمیم‌ نهائی را برای اعلام سپاه پاسداران ایران و سازمان‌های تحت نظر آن مثل سپاه قدس بعنوان سازمان‌های تروریستی اتخا‌ذ کنند. فاکس نیوز در ماه ژوئن گزارش کرد که چنین تصمیمی در حال بررسی است. منابع می‌گویند که نشت اخبار درباره چنین اعلامی به شدت دولت‌های اروپائی و بخش خصوصی را نگران کرده که بصورت تئوری می‌توانند تحت تعقیب آمریکا قرار بگیرند اگر چنین اعلامی به قانون تبدیل شود و ایشان به تجارت با سپاه پاسداران و زیرمجموعه گسترده مالی آن ادامه بدهند. منابع می‌گویند اگر دولت بوش با چنین قصدی به جلو حرکت کند،این به معنای قبول شکست سیاست «برنز» از سوی رایس است. اعلام تروریست بودن چنین سازمان بزرگ نظامی ایرانی همچنین می‌تواند زمینه ساز قبول حمله نظامی آمریکا باشد.

۱۳۸۶ شهریور ۱۶, جمعه

معمای هاشمی

--

بعد از انتخاب هاشمی رفسنجانی به عنوان رئیس مجلس خبرگان و تغییر فرماندهی سپاه پاسداران رسانه های آمریکایی پر شده اند از گمانه زنی راجع به اثرات این دو تغییر در ساختار قدرت در ایران. تقریبا تمامی این تحلیلها هم به این دو تغییر به طور مثبت نگریسته اند و بعضی حتی تا آنجا پیش رفته اند که این تغییرات را آغاز افول احمدی تژاد تلقی کرده اند، نمونه اش هم این مقاله از پاتریک کلاسون و مهدی خلجی در موسسه‌ی واشنگتن برای سیاست خاور نزدیک و این گزارش از NPR (رادیو ملی سراسری آمریکا.)

این که هاشمی رفسنجانی در خط مشی سیاست خارجی خود چند بار در صدد بهبود رابطه ایران با آمریکا بر آمده و در قبال سیاست اتمی ایران نیز حداقل در مقام حرف در مواقعی با لحنی ملایم تر سخن می گوید باعث شده تا در محافل واشینگتن از او بعنوان سیاستمداری پراگماتیک نام برده شود. از همین روست که پیروزی مجدد هاشمی درانتخابات دوره چهارم مجلس خبرگان در سال گذشته بعنوان نفر اول و انتخاب هفته گذشته او به سمت رئیس این مجلس دوباره نام او را بعنوان فاکتوری تعیین کننده در سرنوشت جمهوری اسلامی بخصوص در منازعه با غرب بر سر زبانها انداخته است.

از دید من بهترین راه برای سنجیدن تأثیر یک سیاستمدار بر روی جریانات سیاسی- اجتماعی یک کشور سابقه عملکرد او و محیط سیاسی است که او در آن به ایفای نقش می پردازد. اگر هاشمی رفسنجانی را با این دو فاکتور بسنجیم به راحتی متوجه می شویم که تحلیلهای موجود در مورد او و تاثير او بر آینده سیاسی ایران تا حدودی به دور از واقعیت و در حقیقت همان است که غربیها به آن خیال خام (wishful thinking) می گویند.

عملکرد هاشمی را به گمانم می توان در این جمله دکتر سازگارا خلاصه کرد که می گوید:« پیشینه آقای رفسنجانی نشان می دهد که ایشان همیشه نفر دوم خیلی خوبی بوده و اینجور ابتکارات سیاسی[نظیر شورایی و دوره ای کردن رهبری در ایران که رفسنجانی چند باری از آنها سخن گفته است] را ندارد.» درست است که هاشمی رفسنجانی یکی از پرنفوذترین شخصیت‌های سیاسی ایران بعد از انقلاب بوده است اما بعد از انتخاب آیت الله خامنه ای بعنوان بعنوان رهبر، او همواره زیر سایه رهبری قرار داشته است و تا بحال حتی یک بار هم دیده نشده که او رأسا در برای حل مشکل خاصی در زمینه مسائل کلان نظام وارد عمل شود.

ریشه این عملکرد هاشمی را باید در محیط سیاسی جمهوری اسلامی جستجو کرد. واقعیت این است که در نظامی که ولی فقیه در آن اختیارات مطلق دارد و ۸۰ درصد اختیارات کشور زیر دست اوست رأسا وارد عمل شدن یعنی در افتادن با رهبری و اعوان و انصار او. از آن طرف دغدغه اصلی هاشمی رفسنجانی همواره حفظ حیات سیاسی خود و نزدیکان و وابستگان خود ،آنهم اغلب با چانه زنی های پشت پرده بوده است تا در افتادن مستقیم با جناهی از حکومت بر سر منافع مردم یا کشور. به همین خاطر او با وجود تقلب گسترده در انتخابات گذشته به نفع احمدی نژاد، باز هم نسبت به اسم و رسم خود و انتظارات کارشناسان بسیار پائین تر از میزان پیش بینی شده رأی آورد، چه را که از یک طرف بسیاری از مردم از او و نقشی که او می تواند در تعدیل تندروی های نظام بازی کند نا امید شده بودند و از طرف دیگر او را کسی می دیدند که پیوسته فقط در پی حفظ جایگاه سیاسی و ثروت خویش بوده است.

اکنون با وجود افرادی نظیر احمدی نژاد در مقام ریاست جمهوری و مصباح یزدی در مجلس خبرگان، بسیاری از ایرانیان از مردم کوچه وبازار گرفته تا آنانی که خود را اصلاح طلب می خوانند با در نظر گرفتن جایگاه فعلی هاشمی و پیروزی اخیر او امیدهایشان را به او بسته اند و این البته به خودی خود ایرادی هم ندارد، چرا که در وانفسای امروز ایران لنگه کفشی هم در بیایان غنیمت است، اما مشکل اینجاست که نه رفسنجانی تا بحال نشان داده که مرد عمل است و نه در فضای کنونی قدرت انجام عمل خاصی را دارد. مهمترین مشکل فعلی ایران در عرصه داخلی مسئله ولایت فقیه و حوزه اختیارات اوست که تا آیت الله خامنه ای از قدرت کنار نرود هاشمی قادر به برداشتن گامی مهم آنهم با این اکثریت شکننده در مجلس خبرگان و قدرت مافیایی رهبری نخواهد بود. در عرصه سیاست خارجی نیز دولت فعلی مو به مو خط مشی رهبری و سیاست تهاجمی او را دنبال می کند. در حال حاضر جمهوری اسلامی یا باید غنی سازی را متوقف کند و یا منتظر رویارویی نظامی با آمریکا باشد ( تغییر فرماندهی سپاه نیز به نظر می رسد بیشتر در همین راستا باشد.) فکر می کنم کمتر کسی باشد که تصور کند رفسنجانی قادر است در این زمینه در خوشبینانه ترین حالت از دادن هشدارهای گاه و بیگاه خود فراتر رود. به همه اینها اضافه کنید این حقیقت را که جناح رادیکال مخالف هاشمی هم بیکار نخواهد نشست و در بسیاری از موارد با تائیدات شخص رهبری به بی اثر کردن هر چه بیشتر نقش رفسنجانی در تدوین سیاستهای نظام خواهد پرداخت.

۱۳۸۶ شهریور ۱۱, یکشنبه

میراث جاودانی کمال آتاتورک

--

اینروزها که صحبت در مورد ترکیه و عبدالله گل رئیس جمهور جدید اسلام گرای آن بالا گرفته، اکثر صحبتها راجع به نگرانی ها در مورد میزان وفاداری آقای گل به اصول سکولار ترکیه و آرمانهای کمال آتاتورک و بطور کل آینده ترکیه تحت رهبری حزب اسلام گرای حاکم، «عدالت و توسعه» است.

برای بسیاری از ما ایرانیان ممکن است این سئوال پیش آید که مگر آتاتورک برای ترکیه چه کرد که اکنون پایداری به آرمانهای سکولار او برای بسیاری از ترکها چنین حائر اهمیت است؟

پاسخ به این سئوال را باید در آرمانهای آتاتورک برای ترکیه جستجو کرد. دو آرمان اصلی آتاتورک از ابتدای حکومتش در سال ۱۹۲۳ ساختن ملت-دولت ترکیه و ترقی خواهی بودند و او هر دو این اهداف را فقط در تمدن مدرن غرب می دید. آتاتورک می دانست که مدرنیزه کردن ترکیه با اصلاحات ظاهری بی ارزش است و او باید برای رساندن کشورش به قافله تمدن مدرن غرب تغییراتی اساسی در ساختارهای فرهنگی و اجتماعی کشورش به وجود آورد. چنین بود که او در اولین قدم تصمیم به از بین بردن بزرگترین مانع اصلاحات یعنی قدرت و نفوذ «علما» (روحانیون) گرفت. او با شجاعتی باورنکردنی بساط خلیفه گری را جمع کرد، وزارت شریعت و مسند شیخ الاسلام را برچید، مدارس مذهبی و دادگاهای شریعت را تعطیل کرد و اختیارات آنها را به دادگاههای مستقل واگذار کرد تا «به نام ملت» قضاوت کنند. او سپس در سال ۱۹۲۶ قوانین مدنی جدید ترکیه را که بر اساس قوانین مدنی سوئیس تنظیم شده بودند به تصویب رسانید و بدین ترتیب اصول و قوانین مدنی مدرن را به ترکیه معرفی کرد. همین قوانین بودند که در دهه بیست میلادی به زنان در ترکیه حقوق برابر با مردان اعطا کردند. آتاتورک تلاش بسیار کرد تا زنان با رهایی از بند حجاب که مانعی باز دارنده بر سر راه دستیابی کامل آنها به پتانسیل ذهنی و استعداد اقتصادیشان بود به تحصیلات عالی دست پیدا کنند و پتانسیل خود را برای پیشرفت ترکیه به فعل برسانند.

دومین مانع بر سر راه اصلاحات آتاتورک عدم آگاهی و سواد در جامعه آن روز ترکیه بود. آناتورک به تعلیم و تربیت مردمانش اهمیت بسیار می داد چرا که تنها هم و غم او رساندن ترکیه به قافله تمدن مدرن غرب بود. بعد ار تغییر الفبای عربی به لاتین، آتاتورک شخصا به شهرها و روستاهای کشور سفر کرد و به همرام نخست وزیر و اعضای کابینه به آموزش الفبای لاتین به مردم پرداخت. او در مجلس قوانینی را گذراند که قوانین «مدرسه ملت» نام گرفتند. شاگردان این «مدرسه» ملت ترکیه و معلمش کمال آتاتورک بودند. حتی بعد از کمال آتاتورک جانشین او عصمت اینونو مرکز دولتی ایجاد کرد که آثار کلاسیک دنیای ادبیات را ترجمه و در اختیار همگان قرار می داد. در نتیجه همین تلاشهاست که بنا بر آمار یونسکو در سال ۲۰۰۳، ۲۳.۸ درصد از مردان عرب و ۵۲.۲ درصد از زنان عرب خاور میانه بی سواد هستند در حالیکه این ارقام در ترکیه به ترتیب ۶ درصد و ۲۱.۵ در صد است.

اما بزرگترین خدمتی که آتاتورک به ترکیه کرد این بود که او بعنوان فرمانده نظامی ترکیه و قهرمان ملی این کشور با آنکه بعد از رسیدن به قدرت می توانست با بر انگیختن هیجان توده ها و با تأثیر گرفتن از میراث خلافت عثمانی، به ماجراجویی های نطامی جدیدی دست زند و هر آنچه بدست آورده بود را در معرض نابودی قرار دهد، با خویشتنداری و واقع گرایی بی مثال، از دست زدن به چنین سیاستهای خطرناکی چشم پوشید و به ملتش در رابطه با عواقب چنین افکاری هشدار داد. او می دانست که وظیفه اصلیش در داخل مملکتش است و نه در خارج آن. او بخوبی می دانست که وظیفه بی نهایت سنگینی دارد که همانا باز سازی کشوری عقب مانده و رنجور از سالها جنگ و تزاع داخلی است و این همان کاری است که او به نجو احسن با کوشش، خلاقیت و شجاعتی فراوان انجامش داد و به خاطر آن جاودانه شد. آتاتورک در جامعه ای که کار و تجارت را عار می دانست، ابتکار و خلاقیت را حیله کافر و تمام افتخاراتش را فقط در فتوحات نظامی جستحو می کرد لباس نظامی از تن به در آورد و به رهبری با لباس شیک و مدرن غربی بدل گردید. او با این کار سمبولیک به مردمش فهماند که دوران شهادت طلبی و جهاد مقدس سپری گشته و برای باز سازی کشور، بالا بردن سطح زندگی مردم و پیوستن ترکیه به جامعه مدرن جهانی چاره ای نیست جز اینکه ارزشهایی جدید نظیر صنعت، مهارت و عقل معاش در جامعه رواج یابند. ناسیونالیسم او غیر احساسی و منطقی بود و او هرگز به فکر پایمال کردن حقوق دیگر کشورها و یا فرار از مسئولیت در قبال گذشته مملکت خود نیفتاد. او البته از زور و سرکوب برای بر قراری و حفظ جمهوری ترکیه بخصوص در دوران اصلاحات مهم خود استفاده کرد، اما این زور و سرکوب و حتی اعدامهای ۱۹۲۶ دیگر هرگز در ادامه حکومتش دیده نشدند تا راه برای دموکراسی و نظام چند حزبی در ترکیه هموار شود.

آرمانهای آتاتورک اکنون در جامعه ترکیه نهادینه شده اند و «کمالیزم» به نوعی در جای جای این کشور از قانون اساسی آن تا قوانینش و حتی قسمی که روسای جمهور آن می خورند حضور دارد. از این منظرهیچ جای تعجبی نیست که رجب طیب اردوغان اسلام گرا پیوستن ترکیه به اتحادیه اروپا را«حرکت به سوی دنیای مدرن»می نامد، یعنی همان آرمانی که مصطفی کمال آتاتورک در ۲۹ اکتبر ۱۹۲۳ ترکیه را بر آن بنا نهاد.

منابع:
The Emergence of Modern Turkey-Bernard Lewis
The J Curve-Ian Bremmer

۱۳۸۶ مرداد ۳۰, سه‌شنبه

خط قرمزی به نام نقد محمد مصدق

--

مقاله محمد قوچانی در نشریه شهروند امروز به نام « درنقد مصدق»، صرف نظر از آنچه او در رابطه با دکتر مصدق مطرح می کند و خط سیاسی شخص قوچانی، حرکت جسورانه ایست که از دید من قابل تحسین است.

همانطور که در جمع بندی مقاله پیشینم اشاره کردم، فرهنگ سیاسی-اجتماعی و در کل فرهنگ ملی ما ایرانیها، دارای اشکالات ریشه ای و اساسی است. یکی از ریشه ای ترین و در عین حال مخرب ترین این اشکالات، جهل تاریخی ماست نه فقط نسبت به آنچه قرنها و بلکه هزاره ها قبل در مملکت ما رخ داده، بلکه به مهمترین وقایع تاریخ معاصرمان نظیر انقلاب مشروطیت و واقعه ۲۸ مرداد. این جهل تاریخی به نوبه خود سبب شده بسیاری از رویدادهای مهم و بازیگران آن در معرض قضاوت صحیح تاریخی قرار نگیرند و به تدریج در فرهنگ «شاهنامه ای» و «عاشورایی» ایران، مایه افسانه سرایی و ذکر مصیبت سیاسی گردند. در نتیجه، بسیاری از رویدادهای تاریخی ایران و بازیگران آن اکنون در میان مردم ما تبدیل به آئین ها و سمبلهای مورد پرستش و تقدس شده اند و از این میان ۲۸ مرداد و بخصوص شخص «دکتر محمد مصدق» شاید بهترین مثال در این زمینه باشند.

مصدق مانند هر شخصیت تاریخی دیگر پرورش یافته محیط اجتماعی-سیاسی پیش از خود بود و منش و تفکر او به مانند منش و تفکر هر شخصیت بزرگ تاریخی دیگر در ظهور و سقوط او و تبعات آنها در آینده ایران نقش اصلی را بازی کردند و از این روست که نقد منصفانه او می تواند پاسخگوی بسیاری از رازهای سر به مهر حوادث ۲۸ مرداد و گره گشای بسیاری از مشکلات سیاسی اجتماعی حال حاضر و آینده ایران گردد. اما جهل تاریخی آمیخته با دگم سیاسی که بر فرهنگ ما سایه انداخته، ایرانیان را از هر گروه و تعلق سیاسی به چنان مطلق گرایی کشانده که نقد هیچ یک از شخصیت های مورد علاقه خود را به هیچ شکلی بر نمی تابند، به خصوص که این شخصیت «دکتر محمد مصدق» باشد.

واقعیت این است که وقایع ۲۸ مرداد و آنچه بعد ار آنها بر سر مصدق آمد، در ذهن ناخود آگاه بسیاری از ایرانیان او را تبدیل به «سید الشهدایی» دیگر کرده و از او شخصیتی نه فقط ملی، که معصوم و عاری از هرگونه خطا پدید آورده اند. به عبارت دیگر او «مقدس» شده است و این تقدس اکنون تبدیل به خط قرمزی گشته که هر کس سعی کند از آن عبور کند متهم به خیانت و هزاران انگ سیاسی دیگر می شود. این به گمانم بزرگترین لطمه ای است که هواداران او به میراث سیاسی او و نسل امروز ایران می زنند.

در دموکرات ترین کشورهای دنیای امروز هیچ یک از شخصیتهای محبوب سیاسی مصون از قضاوت تاریخ و نقد آیندگان خود نیستند. در فضای باز سیاسی این کشورها، هر ساله ده ها کتاب و مقاله راجع به بزرگترین رجال تاریخی آنها نگاشته می شوند و ذره ذره ابعاد شخصیتی، اجتماعی و سیاسی آنها مورد بحث و بررسی قرار می گیرد. بهمین خاطر امکان ندارد در این جوامع شخصیتی یافت شود که مردم آنها را« بت گونه وار » بپرستند، از چرچیل در انگلستان گرفته تا لینکلن در آمریکا و دو گل در فرانسه.

تبدیل یک شخصیت ارزنده سیاسی به اسطوره ای مورد پرستش و واکنشهای هیستریک و متعصبانه به نقد او بجای برخوردی معقولانه و کارشناسانه به عملکرد آن فرد، تنها به گسترش دگم و جهل سیاسی درجامعه یاری می رساند وبس. نمونه اش هم لینکی است که پریروز در بالاترین چنین ادعا می کرد که مربوط به تصویر «اعدام مصدق» است و بسیاری با وجود آکاهی کامل نسبت به جعلی بودن این خبر به گفته خود« در احترام به عکس دکتر» به آن رای مثبت داده بودند. این اگر دگم سیاسی نیست پس چیست؟ پس چه تفاوتی بین طرفداران و رهروان مردی میهن پرست و برجسته نظیر مصدق با رهروان ولایت فقیه وجود دارد هنگامی که هر دو گروه به چنین تعصب ورزی دچار می شوند؟

این مسیر، مسیر صحیحی برای آینده میهن ما نیست. ما باید ضمن احترام کامل به بزرگان تاریخی مان از قبیل دکتر مصدق، قوام السلطنه، رضا شاه و محمد رضا شاه، آنها را بی تعصب به نقد کشیم تا رهبران آینده ما از کارهای مثبت آنان الهام گیرند و از اشتباهات آنان درس. در عین حال باید با بوجود آوردن فضایی آرام برای تبادل ایده ها، بحثهای آزاد، نقدها و مناظره های سالم راه را برای بازنگری تاریخمان هموار کنیم و برداشتهایمان از تاریخ را مورد باز بینی مجدد قرار دهیم.

ما می توانیم از تجربه ۲۸ مرداد و آنچه بر سر دکتر مصدق آمد درسها بیاموزیم. می توانیم بیاموزیم که مخالفت مترادف خیانت نیست. انعطاف پذیری برای مصالح مملکت عقب نشینی از آرمانهای ملی نیست. و مهمتر از همه این که می توانیم بیاموزیم فرهنگ «مظلومیت و شهادت» راه گشای آینده ما نیست. ما همه اینها را می توانیم بیاموزیم، اگر پرده تعصب را از مقابل نگاه تاریخیمان کنار زنیم، تاریخ را عرصه نبرد نور با ظلمت نبینیم و در بند آن نمانیم.

۱۳۸۶ مرداد ۲۷, شنبه

بیست و هشت مرداد، آینه ای تمام نما از فرهنگ سیاسی-اجتماعی ما

--

قریب به ۵۴ سال از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و سقوط دولت دکتر مصدق می گذرد و قریب ۵۴سال است که ما ایرانیان چه از نسل همان دوره و چه از نسلهای پس از آن با عواقب خانمانسوز آن رویداد دست به گریبان هستیم. ۲۸ مرداد (و اصولا هر رویداد تاریخی) و بسیاری از دلايل و تبعاتش را نمی توان بطور واقعی بررسی کرد و از آنان درسی آموخت، مگر آنکه که به عوامل فرهنگی که در شکل گرفتن و تأثیر این رویداد بر حوادث آتی ایران نقش اصلی را بازی کرد بطور کامل پرداخته شود.
وقایع مهم سیاسی-اجتماعی تاریخ معاصر میهن ما همواره تحت تاثیر تنافضات بین دو عامل سنت (که در آن «استبداد زدگی» و «مذهب» --شیعه گرایی بطور اخص--حرف اول را می زنند) و تجدد قرار داشته اند و به جرأت می توان گفت فرهنگ سیاسی-اجتماعی ایران با تاثیر گرفتن از همین تناقضات بین سنت و تجدد و جدال دائم بین آنها شکل گرفته است. آنچه در دوران صدارت دکتر مصدق، وقایع ۲۸ مرداد و سپس در دوران حکومت شاه اتفاق افتاد نیز جدای از این امر نبود.

دکتر محمد مصدق دولتمردی یگانه و برجسته بود که روح و هویت ملی را در وجود ملتی سرگشته و پریشان بیدار کرد و آنان را برای اولین بار به حقوق مسلم ملی خویش آشنا نمود. اما بعد چه شد که او، به جای استفاده بهینه از موهبتی که با زحمت بسیار برای ایران و ایرانی بدست آورده بود، با ارزیابی غیر واقعی از امکانات و توان خود و مملکت در رویارویی با مشکلات داخلی و خارجی و عدم مصالحه برای حفظ منافع ملی که او تمام سرمایه سیاسی اش را بر ممارست از آن خرج کرده بود موجبات سقوط خود را فراهم ساخت؟ پاسخ را می توان در رفتار سیاسی خود دکتر مصدق و تناقضات سیاسی-اجتماعی جستجو کرد که او را بین دو دید سنتی و تجدد گرایانه اش نگاه داشته بودند. دکتر مصدق با اتخاذ سیاست « یا همه چیز یا هیچ چیز» دقیقا قدم به همان راهی نهاد که بسیاری از ما ایرانیان با تاثیر گرفتن از «فرهنگ عاشورا» آنرا بهترین راه می دانیم و آنهم فدا کردن همه چیز و همه کس برای هدفی است که از دید ما ارزشی فراتر از هر چیر دیگر دارد، حتی اگر عواقب پیگیری این هدف فاجعه بار باشد و این طرز تفکر در جامعه ایران را می توان هم اکنون نیز در در حمایت قاطبه مردم از داستان انرژی هسته ای مشاهده کرد. در بعد سیاسی نیز، با وجود روح دموکرات منش خود، دکتر مصدق، ابتدا با درخواست «معافیت ویژه» برای حفظ همزمان پست نخست وزیری و پارلمانی خود (که بی توجهی به اصل تفکیک قوا بود) و در اواخر دوره صدارتش با منحل کردن مجلس، به نوعی دچار باز تولید روح استبداد پروری در دولت خود شد. مجموعه این عوامل نشان می دهد که حتی دولتمردی به بزرگی دکتر مصدق از تاثیرات تضادهای فرهنگی جامعه خود در امان نبود.

از آن طرف سیاستی که شاه در جریان عزل و به خصوص پس ار عزل دکتر مصدق اتخاذ کرد، نه فقط نشان دهنده تاثیرات همین تناقضات در فرهنگ سیاسی-اجتماعی ایران بر او بود، بلکه میراث جدیدی نیز در این فرهنگ بر جای گذاشت که دیگر معلوم نیست چطور بتوان آنها را از روح و روان مردم ایران زدود. شاه مسئول اجرای قانون اساسی و دفاع از حاکمیت کشور بود و می توانست خود رأسا و بر اساس متمم ۴۶ قانون اساسی مشروطه، بدون ترس از کسی یا چیزی به بر کناری مصدق اقدام کند، اما همکاری اش با کرمیت روزولت نماینده سیا در ایران و ترک ایران بعد از دستگیری نصیری، قانونی بودن کار او در برکناری دکتر مصدق را در چشم بسیاری از ایرانیان خدشه دار کرد. علاوه بر این، محاکمه دکتر مصدق در دادگاه نظامی و تبعید او که از دید اکثر صاحب نظران غیر قانونی و غیر عادلانه بود نه تنها گامی از سوی شاه برای باز تولید استبدادی بود که قانون اساسی مشروطه سعی در از بین بردن آن داشت، بلکه از ۲۸ مرداد واقعه ای ساخت که حکومت او را تا به آخر با بحران مشروعیت مواجه ساخت و به قول دکترعلی میر فطروس باعث شد «عقل نقاد به عقل نقال سقوط کند و اندیشه سیاسی به به آئین ها وعزاداری های سیاسی بدل گردد.»
۲۸ مرداد را می توان از این بابت نمونه ای بارز از تبلور تناقضات موجود در فرهنگی دانست که در آن بنیاد آزادی و قانون خواهی در خود زنی های بسیاری از رهبران سیاسی و روشنفکران ما فدا شده است. هم محمد رضا پهلوی و هم دکتر محمد مصدق انسانهایی وطن پرست بودند که سر بلندی ایران را آرزو داشتند، اما سر انجام هر دو تحت تاثیر همین تضادها، اشتباهاتی خانمانسوز مرتکب شدند و خود نیز در این میان، بدون رسیدن به آنچه برای ایران در سر داشتند، در آتشی که بر افروختند سوختند و از بین رفتند.

با توجه به آنچه گفته شد، ۲۸ مرداد اکنون در فرهنگ سیاسی-اجتماعی مملکت ما تبدیل به رویدادی گشته که به قول داریوش همایون «بحث انگیز ترین رویداد تاریخ همروزگار ما شده است و از نظر بار عاطفی تنها با عاشورای کربلا قابل مقایسه است.» در چنین فضایی، مسلما بررسی دقیق و موشکافانه آنجه منجر به این حادثه شد و درس گرفتن از آن و پیامدهای آن برای نسل جوان ما آسان نیست. اما به اعتقاد من، نسل جدید ایران باید ۲۸ مرداد را به تاریخ بسپارد و با فاصله گرفتن از شعارهای رایج آن دسته از سیاسیون و روشنفکران ایرانی که هنوز در آن دوران مانده اند و ریشه تمام بدبختی های ایران را در تئوریهای توطئه و خیانت این و آن می دانند، این را درک کند که مشکل ایران صرفا سیاسی نیست. فقط و فقط با بازنگری بدوراز تعصب و احساسات و درس گرفتن از آنچه در طی این سالها بر سر ایران آمده است، از جمله وقایع ۲۸ مرداد، و نقد شجاعانه مشکلات موجود در فرهنگ سیاسی-اجتماعیمان است که می توان گذشته را بواقع چراغ راه آینده ایران کرد.